محل تبلیغات شما

نتایج جستجو برای عبارت :

عنوشته از نمی دونستم

یادمه 9 سالم بود و قدر خر عاشق پسر همسایه بودم. نمي دونستم وقتی بزرگ شدم می خوام چیکاره بشم، فقط می دونستم می خوام با م باشم. حتی یادمه چند بار نماز خوندم که آخرش از خدا بخوام م برای من باشه. دوم دبیرستان بودم که م ازدواج کرد. من بلد نبودم بدون دوست داشتن توی میدون جنگ دووم بیارم. اما دووم آوردم. بعد از اون هزار بار دیگه از خدایی که یک در میون قبولش داشتم خواستم اگه می تونه کارایی برام بکنه و نتونست یا نخواست یا نبود و من بازم دووم آوردم. می خوام بگ
هفته گذشت قبل کلاس، چند تا کتاب جدید دیدم. می دونستم  دوستم مشغول نوشتن کتابش هست ولی نمي دونستم درباره چی می نویسد. حالا کتابش تکمیل و چاپ شده بود. بهش تبریک گفتم و یک جلد برداشتم. حتی اسم کتاب پروانه  و  ماه ، هم به نظرم خاص نیومد. امشب کتاب رو خوندم. یک داستان بود.  عاشقانه پروانه  و ماه . یک داستان تکراری.  با نگارش و روایت جذاب .  تکراری چون ایده را بارها شنیده ام، اما هنوز درک کاملی از آن ندارم. جذاب ، چون بسیاری از  حرف ه
می دونستم، می دونستم مامان دیگه اسممم نمياره از امروز.مطمئن بودم.جواب نميده.هیچ جا.جواب نميده.جواب نميده.بابا هم قهره.منتظره برم عذرخواهی.نمي دونه اگه باهام آشتی هم کنه من جوابشو نميدم.تا مامان جواب منو نده منم با بابا کاری ندارم.چه خوب.اینجوری دیگه هیچکدوم با هیچکدوم کاری نداریم.خیلی خوبه نه؟ معرکه ست اصلا.احساس می کنم فردا تو مدرسه یکی به کمکم احتیاج پیدا می کنه که باید برم کمکش حتماً.از اون کمکای پر سر و صدا.
دانلود آهنگ جدید کاش می دونستم عشقم نمي مونی پای حرفت از میثم ابراهیمی دانلود آهنگ جدید میثم ابراهیمی بنام یادگاری از ترنج موزیک Download  Music Meysam Ebrahimi – Yadegari ترانه : هادی زینتی , آهنگ : یوسف زمانی , تنظیم : ناصر عباسی برای دانلود آهنگ کاش می دونستم عشقم نمي مونی پای حرفت به ادامه مطلب بروید … متن آهنگ جدید میثم ابراهیمی بنام یادگاری : نمي دونی تو بارون گریه کردنم شیرینه خوبی بارون اینه اشکات و هیچکس نمي بینه برگرد دارم می میرم از درد شدم یه ع
کلاس پنجم که بودم با معلمم دعوام شد سر دوستم. تکلیفشو ننوشته بود ،معلمم دعواش کرد،دعوای اونجوری هم نبود ولی من چون می دونستم چرا نتوسته انجام بده حقش نمي دونستم.یک کلمه توبیخم حقش نمي دونستم واسه همین ازش دفاع کردم.اولین بارمم نبود سر این چیزا باهاش بحث می کردم،اون روز ناظم یه دعوتنامه داد برا پدر مادرم منم شب منتظر اون بودم که نامه رو بدم بهش، نمي خواستم بابا بفهمه، عصبانی میشد،ناراحت میشد ازم،تنبیه میکرد، ولی اون، هیچی کاریم نداشت ، کمک
اگه می‌دونستم که می‌شه واکنش تک تک آدمای زندگی‌مو به مرگم بفهمم(بعد مردن)، قول می‌دادم همین الان بمیرم! چون چی می‌تونه هیجان‌انگیزتر و باحال‌تر از این باشه که وایسی یه گوشه و به آدمایی نگاه کنی که خبر مرگتو می‌شنون و شوکه می‌شن و غیره‌. البته من بدون این آپشنم حاضرم بمیرم. مشکلی نیست.
برای مادربزرگم دعا کنید. صبح بردنش اتاق عمل. سردرد شدید داشته. و دکتر به این نتسجه رسیده که دیگه نمي تونه ه رو جذب کنه باید جراحی بشه. از صبح من نمي دونستم الان فهمیدم.خاله ام هی میگفت: بیا پیشم باش. می دونم جراحی به موقع است و به نفعشه ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره. تا الان ظاهرا جراحی خوب بوده. 
روزشنبه به بخش کوچکی از داستان یک انسان موفق گوش می کردم و هنوز مبهوت پرکاری این بشر هستم! چقدر تلاش؟ چقدر پشتکار؟ مگه داریم؟ همیشه خودم رو آدم با پشتکاری می دونستم اما با شنیدن چند تا جمله فهمیدم که خیلی بیشتر میشه کار کرد و نتیجه گرفت و لذت برد .پس تا میشه باید گازش رو گرفت و رفت تا نفس هست.
بهم گفت که حالش خوب نیست و بهش گفتم خودم می‌دونستم اما وقتی نمي‌تونم برات کاری کنم، چرا به روم بیارم که حال بدتو میفهمم؟+ در راستای بهتر شدن حالش دارم چند تا کار انجام میدم، شاید خنده‌دار به نظر بیاد ولی فعلا همینا به ذهنم رسیده+ هفته‌ای دو بار پیاده‌روی بعد از کار، رسیدگی به پوست! صورت و پا، کتاب خوندن و در نهایت سفر یک روزه به مشهد. حالا اینکه چرا یک روزه؟ دلیل دارم براش
امروز چهارم فروردین نود و هشت.دو سال پیش این موقع مسافر خطه جنوب کشور بودیم با تیم سیزده نفره.نمي دونستم تو سفر هم میشه حرص خورد.چه بارونی تو خرمشهر می آمد.همه آب روی آسفالت خیابان بود.راه برون رفت نداشت.مسافرت تو نوروز را بیشتر دوست دارم تا دید و بازدید های کلیشه ای.اما دیروز رفتم خونه دایی هشتاد و پنج ساله ام که الان نوه هاش دختر و پسر سیز ده _دوازده ساله دارند.برام خیلی جالب بود.دوری از بچه هام منو دلسرد کرده بود.انگار انرژی گرفتم.
تو‌ این سی سال عمر با عزّتی که از خدا گرفتم، تا الآن نميدونستم آجیل چهارشنبه سوری با آجیل شب عید فرق داره! بعد تازه طبق تحقیقات وسیعتری که بعداً انجام دادم متوجّه شدم که به همینجا خطم نمي‌شه که! آجیل واسه خودش انواع و اقسام داره.آجیل شور داریم، آجیل شیرین داریم، آجیل چهار مغز داریم، آجیل مشکل گشا داریم، آجیل هندی و ژاپنی و تایلندی هم داریم! خلاصه اخیراً دریچه‌ی جدیدی از دنیای آجیل رو به من باز شده.
آخ آخ! وارد فاز پژوهشی شدم برای یه پروژۀ شخصی جذاب ادبی، و سروکارم افتاده با ارنست خان همینگوی و یاللعجب. یه چیزایی خوندم و دونستم که نگو. دیشب مثلاً داشتم قهقهه می‌زدم از یه تیکه که تو یکی از کتاب‌هاشه و قبلاً نميدونستم جریانش چیه ولی الآن می‌دونم. بسوزه پدر تجربه :))و شروع کردم به خوندن پیرمرد و دریا برای باری دیگر و واقعاً چیه این آخه؟ نه جداً. درسته کوتاهه و وقتی نمي‌گیره، اما کلش تو یه جمله خلاصه می‌شه:A man can be destroyed but cannot be defeated.که خب من
هر موقع سوار هواپیما میشم و از مهماندار ها یه چیزی میخوام 2 ساعت طول می کشه بعضی وقت ها هم که اصلا انگار من مسافرشون نیستم خدایی علتش رو تا الان نمي دونستم.
.رزا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
امروز صبح خواب خیلی وحشتناکی دیدم. اول یه جشن بود که فامیلای ما یعنی بیشتر کسایی که من خیلی دوستشون دارم و یه عالمه آدم دیگه دعوت بودن. من نمي دونم چطور ولی می دونستم یه توطئه ای توی کاره و نوشیدنی هایی که نگهبان! داره جلو در به مهمونا تعارف می کنه مسمومه. فلذا(امیدوارم جای درستی از این کلمه استفاده کرده باشم) میرفتم توی گوش دونه دونه عزیزانم می گفتم شربتا سَمیه. خیلی هم ترسیده بودم.باران هم اونجا بود و من خیلی نگرانش بودم. بعدش یهو جاسوسا حمله
زندگیم به غمگین ترین شکل ممکن درومده . از خودم بیشتر از همیشه و بیشتر از همه عصبانی ام . از حماقتام . از کثافت کاریام . از بیهوده زندگی کردنام . از ضعیف بودنام . چرا این شدم ؟من همیشه خواستم قوی باشم . می دونستم با زندگی درب و داغونی که دارم باید یه آدم کاملا بی احساس باشم باید سنگ باشم کاملا سنگچرا نشد ؟ چرا نتونستم ؟
من امروز به این ساحل زیبا در برزیل اومدم. الان نزدیک 7 ماه هست که دارم دور دنیا مسافرت میکنم. وقتی خواستم این سفر را شروع کنم نمي دونستم که سه پایه با خودم ب.آرامش کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد
قبل عید میلاد بودیم،و به شخصه خودم رو خفه کردم اینقدر با بنت قنسول ها عکس گرفتم.می دونستم شرایط نگهداری ش رو تو عید نداریم وگرنه یکی می خریدم. گلدانی سی تومن یا این حدود ها بود. حالا مهمان اومده عید دیدنی و بنت قنسول آورده.توفیق اجباری.این گیاه لعنتی چرا اینقدر همه چی تموم و قشنگه، آخ.یک سری برگ هاش هستن مرز بین سبز و قرمز اند. دلم رفت.نظرم هم عوض شد، عید دیدنی به درد می خوره و خوبه، البته وقتی مهمان ها بنت قنسول جایزه بدند.پ.ن. قرار شده چون
عمه برام حرف زد ،از من گفت از بابام گفت از قدیما گفت از مامان گفت از مامان گفت از مامان گفتاز مامان زیاد گفت،گفتم از من و بابام بگید فقط از منو بابام.گفت.گفت می دونم می دونی چقد دوست داره ، می دونی جونش به جونت بسته ست می دونی راضی نیست ذره ای عذاب بکشی،می دونی هرکاری می کنه فقط از روی عشق.می دونی؟گفتم می دونم عمه بگید چیکار کنم هرکاری بگید می کنم؟ فقط بگید!لبخند زدگفت می دونستم عشقم،می دونستم هرکاری میکنی که خیالش راحت باشه، می دونستم
پنجشنبه که رفتم دیدم که واقعا حالش خوب نبود. اصلا  خوب نبود. بی حال و مریض.کلاس هنرجومو برگزار کردم و منتظر نشستم تا نوبتم شه. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی بیرون منتظر نشسته بودن. طبق معمول حد.یث هم بود.بعد از کلی که رفتم تو به جای من اون خیلی احوالپرسی کرد جوری که مونده بودم چی بگم و تا من جواب کوتاهی دادم شروع کرد از خودش گفتن که با دوستش بیرون بوده و دو ساعتی تو ماشین بودن و بعد فهمیده دوستش سرما خورده که دیگه دیر شده بوده. با خنده هم
سه شب پیش خواب دیدم که یکی دوستم داره. مسخره تر از این میشه؟ نمي دونستم کی بود یا چی بود، فقط یه حس عشق عمیقی رو از جانبش حس می کردم و انقدر قوی بود که تا الانم یادم نرفته. توی خواب، با خانواده در حال سفر بودیم و من به جون بقیه غر می زدم که چرا آدرس غلط دادین به این بنده خدا و حالا نمي تونه بهمون برسه! ولی همه ش بهم زنگ می زد و می گفت مواظب خودت باش. منم سعی می کردم بهش آدرس دقیق رو بدم که برسونه خودش رو ولی نمي شد. دیدین این مدل خوابایی که هی می خوای ی
امروز بیرون نرفتم. موندم خونه که جمع‌وجور کنم بازار شامی رو که درست کردم برای خودم. یعنی طبق معمولِ وقتایی که بی‌حوصله‌م، دورم و مسامحتاً کل خونه شلوغ شده بود و به همون نسخه‌ای که طبیب‌الاطبای ذهنم پیچیده همیشه برای اندکی بازیابی عمل کردم: تمیزکاری. چند دقیقه پیش ملافه‌هامم اتو کردم و کشیدم رو تخت. تو دلم گفتم: بیا و دیگه شبا رو روی این تمیزهای خوشبو با گریه سر نکن!» چه می‌دونستم انگار رشتهٔ همین یه کار هم دیگه به دستم نیست. به بازیگری
همین الان که داشتم با خودم طرح میریختم که چجوری فیلیورمام تو روابطم توجیح میشه توی بلاگ اسکای یه پست درباره ی کتابخونه خوندملازم دونستم به خودم یاداوری کنم که داشتن کتاب زیاد به معنی کتابخونی نیستمثلن من تو قفسه بیشتر کتاب غیر درسی ندارم ولی همه اشونو نخوندم و هر سال تقریبا نو میشن چون هم هدیه میدم تعداد کثیریشو و هم تعداد کثیری هدیه میگیرم! هر کسی یه جوری کتاب میخونه هرکسی یه جوری زندگی میکنه بیایم جمع نبندیم!لطفنچقد مزخرف پریدم اون بحثا
دیشب سین که پیاده شد الی پرسید شجریان دوست داری؟ گفتم آره. گفت شجریان به وجودش تنیده شده. تصنیف ، آواز ، یه چیزی که نمي دونستم چیه فرقی نمي کنه. همه رو دوست داره و صدای همایون گرمی پدرش رو نداره. کل راه آواز شجریان پخش شد. انقدر دوستش داشتم که سعی کردم یه جمله اش یادم بمونه که بتونم پیداش کنم. ر  پیداش کرد و از صبح چندین بار گوشش دادم. توی ماشین اما الکی باهاش می خوندم. نمي دونم به خاطر این بود که تحت تاثیر آهنگ بودم یا اینکه خود الی باهاش می خون
دو روز در هفته به جبر روزگار زود پا میشم و عمومام یکم پای تلوزیون میشینم و یکم به خودم حال میدم و یه صبحانه میزنم و بعد اگر کار نداشته باشم که عموما ندارم میرم میخوابم تا ظهر.همیشه با خودم میگم چرا برنامه های صبح ایران اینقدر نچسب و کسل کننده ست ؟ نمي دونم واقعا ولی این روزها یه جوری ام که وقتی تنهام باید یه  چیزی وز وز کنه .یه حس تنفر از سکوت گرفتم بس که توی مخم سوت و کوره.حوصله نوشتن ندارم حوصله خوندن ندارم حوصله دیدن هم ندارم.یه چند تا کار ه
به وسوسه یک نفر اشتباه کردم و وقتم رو حیف کردم و پنج شش قسمت از بفرمایید شام ونکوور رو دیدم.روحم کسل شد.واقعا تاسف آور بود.اصلا کلا همچین برنامه ای با فرهنگ قشنگ ما همخونی نداره.اینکه آدم از غذای میزبان ایراد بگیره یا خیلی رفتارهای تصنعی دیگه خیلی غم انگیزه.البته هدف شرکت کننده ها ۱۰۰۰ دلاره آخرشه و خوب این پول .این دو ساعتی که دو قسمت پشت هم دیدم خیلی کسلم کرده.از اول هم می دونستم نتیجه ی دیدن چنین برنامه ی سطحی و مزخرفی همینه.بلند شدم به گله
دیشب دیگه تحملم تموم شد، دیگه نمي تونستم ساکت بمونم ، دلم حرف میخواست.اون پاکت و با هرچی که توش بود ورداشتم و رفتم دم اتاق بابا،در زدم ولی جواب نداد، می دونستم جواب نميده ولی من منتظر اجازه نبودم دیگهفقط رفتم تو.با اخم فقط زیر چشمی یه نگاهی بهم کردهمین.بعدم ندید گرفت منو:((منم فقط پاکت و گذاشتم جایی که ببینه و برگشتم اتاقم. می دونستم. می دونستم پنج دقیقه نشده میاد، اسم وکیله رو که ببینه میاد.واقعانم اومدبا اخم، عصبانی ،تو یه جمله کلی س
می دونم دلم برای امشبِ مسی تنگ می شه.همون طور که ده سال پیش می دونستم دلم قراره دقیقا برای همون شبِ کا تنگ بشه.لوانته رو زدن و امشب مسی واسه دهمین بار به همراه بارسا، قهرمان لالیگا اسپانیا شد. اینکه تو پیش پیش بدونی دلت قراره تنگ لحظه ای که الآن توش هستی بشه، سخته. تقلای زیادی می طلبه.به اندازه ی هزار سال دلتنگی نگاه کن لعنتی.یعنی فقط دلم می خواد الآن شیلنگ اسید بیارم بگیرم سر این احساسات خودم. جا خوشحالیشه خاک بر سر.پ.ن. بارسا اونور ق
مدت ها بود که اسم تعدادی از فیلم های سینمایی که نگاه می کردم و تو قسمت یادداشت های موبایلم می نوشتم که بعدا سر فرصت بیام و اینجا معرفی کنم . تقریبا می تونم بگم حدود ۶۰_۷۰ تا اسم فیلم می شد ولی متاسفانه ۲ هفته پیش موبایلم دچار مشکل شد و به ناچار مجبور شدم ریست فکتوری کنم و همونجوری که احتما می دونید بعد از این کار داده های روی گوشی موبایل پاک میشه و تنها داده های روی کارت حافظه باقی می مونند و از اونجایی که قسمت یادداشت زیرگروه داده های روی گوشی ه
مدت ها بود، شایدم ماهها، صبح ها به سختی از خواب بیدار می شدم و شاید اگر اماده کردن صبحانه و ناهار بچه های سحرخیزم که گاها از هفت صبح می یان بالاسرم و بی صبرانه منتظرن که لحاف رو بندازم کنار و دوشادوششون بیدار باشم، نبود دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم. فکر می کردم افسرده شدم، اما امشب فهمیدم کادو گرفتن خون ام اونم از طرف عزیزترینم و از نوعی که خیلی دوستش می دارم به شدددددت امده بود پایین و من نمي دونستم. امسال برای اولین بار از طرف پسرک کادوی ر
من خودم خواستم فیزیک بخونم. خودم رشته ی فیزیک روُ انتخاب کردم. دیپلمم تجربیه، ولی برای پیش دانشگاهی تغییر رشته دادم. اون روز توی اتاق مشاوره روُ کم و بیش یادمه؛ مشاوره ی انتخاب رشته. نمره هام میگفت گزینه ی اول علوم انسانی، هر چند در کل نمره هام اختلاف کمی با هم داشتن، ولی خب، سمپاد لعنتی علوم انسانی نداره که. به علاوه، حدود یکی دو سال پیش برادرم یه جنگ طولانی با پدر و مادرمون (به خصوص پدرمون) داشت، تا بالاخره دست از سرش برداشتن و اجازه دادن بعد
من خودم خواستم فیزیک بخونم. خودم رشته ی فیزیک روُ انتخاب کردم. دیپلمم تجربیه، ولی برای پیش دانشگاهی تغییر رشته دادم. اون روز توی اتاق مشاوره روُ کم و بیش یادمه؛ مشاوره ی انتخاب رشته. نمره هام میگفت گزینه ی اول علوم انسانی، هر چند در کل نمره هام اختلاف کمی با هم داشتن، ولی خب، سمپاد لعنتی علوم انسانی نداره که. به علاوه، حدود یکی دو سال پیش برادرم یه جنگ طولانی با پدر و مادرمون (به خصوص پدرمون) داشت، تا بالاخره دست از سرش برداشتن و اجازه دادن بعد
به مامانم گفتم چراغوُ خاموش کن میخوام بخوابم. دروغ گفتم؛ چراغ خاموشه، ولی من مثل معتادا دارم با گوشیم ور میرم. به شب نخوابیدن اعتیاد دارم. با خواب بعدازظهر مشکلی ندارم، ولی با خواب شب خصومت ناخودآگاه عجیبی دارم. امروز بعدازظهر نشسته چرت زدم، و حیف که گردنم درد گرفت، وگرنه یه کیف کوتاه حسابی می بردم از زندگی کوفتیم. حیف. چه با حرص میگم حیف.      گفت شب نخوابیدن، یاد یکی از رمان هایی که چند سال پیش خوندم افتادم. فکر می کنم رمان نوجوان
همیشه به بوسیدن دست کسی که دوستش دارم فکر می کردمولی نمي دونستم کیاما  دیشب حس کردم بابد دستت رو ببوسم اگر نبوسم یک چیزی کمه انگار.سعی کردم وقتی کنارت نشستم و دستم تو دستته و تو بغلته دستت رو بکشم و ببوسم اما نمي شد داشتیم قندیل می بستیم جلوی مسجد و باید میرفتیم ولی من هنوز دستتو نبوسیده بودم داشت دیر می شدصدات زدم گفتم دستتو بدهدادی چند روزیه بدون دستکش دست همو می گیریمدستمال صورت روی صورتم بودروی لب هام که لمسشون کردیدستت
همسر دیروز همچنان حالش بسیار خوب بود. اگه می دونستم خرید یه دریل اینقدر شادش می کنه زودتر می خریدم.کلی مدل های مختلف کتابخونه ها رو بهش نشون دادم تا برامون بسازه. می خوام بهش انگیزه بدم که نجاری رو شروع کنه. چون هم بهش نشاط میده هم از فکر و خیال دورش می کنه. حس بهتری بهش میده. در ضمن کلی خونه مون رو قابل استفاده تر می کنه. .دیشب حرف تخته های چوبی بود که باید بخریم برا کار با چوب برای همسر، یهو دخترم پرید وسط گفت: تخت من رو جمع نکنید. دوستش دارم.
توقع بالا چقدر اذیت کننده ست؟ مادرم کاملا غیر منطقی ازم ناراحت شده، می گه زنگ نزدی ،دوباره خودش  تحلیل کرده و خودش ناراحت شده و منم در جریان نگذاشته اصلا،نمي دونستم چطوری توجیهش کنم که البته تاثیری نداشت چون به هیچ عنوان قبول نمي کنه، چقدر خوبند آدمهایی که اصلا توقع ندارند و سردسته شون همسرم و بعد خواهر بزرگه ام هست، ده بار زنگ بزنه و یک بار زنگ نزنم می گه می دونم گرفتاری، تموم، اما مادرم هر ده بارش رو من زنگ بزنم چند روز نزنم منو متهم به ب
وقتی صبح چشامو باز کردم و بلند شدم و به بیرون نگاه کردم برای اولین بار چشمم افتاد به خلیج فارس چنان مات و مبهوت شدم که دهنم باز بود و خود به خود  سرحال شدم انگار دریا به ادم ارامش و انرژی خاصی میده. شایدم من دریا ندیده بودم  به راننده اتوبوس گفتم خب همینجا نگه دار (جلو بندر) و بعد راه افتادم طرف اسکله خیلی میترسیدم بلیط برای جزیره هرمز نداشته باشه ( چون تو اینترنت گفته بود همه پره البته شناورهای مجهز و پیشرفته بله ولی شناور های پیشرفته نه) و
تا حالا تو زندگیم کارهای زیادی رو انجام دادم که بر خلاف عقل خودم و همچنین عقل و تجربه دیگران بوده، اونم فقط و فقط با توکل به خدا . خدا رو شکر که همیشه هم جواب داده و خدا کارهام رو به نحو احسن پیش برده. یادم نمياد بر خلاف تجربه خودم به خدا توکل کنم و کاری رو انجام بدم!همیشه فکر می‌کردم تجربه ربطی به ایمان نداره! توکل بر خلاف تجربه رو حماقت می‌دونستم .حالا تو موقعیتی قرار گرفتم که تصمیم گرفتم بر خلاف تجربه و عقلم عمل کنم. تصمیم گرفتم ایمانم رو مح
دیشب پادگان مجبور بودم بمونم بعدازظهری با دوستم رفتیم کوه صفهخیلی خوب بود :)این چند روز به دوتا چیز فکر کردم یکی اون جووونه اییی که از دل سنگ میاد بیرون و یکی اینکه اول خودم را بسازم وقتی قوی شدم خودش میاد اون کسی که باید + چه حس خوبی بود با محسن صحبت کردم از بچه های دانشگاه  پرسیدم آقا کراش دوران دانشجوییی هم از UBC پذیرش گرفته خوشحال شدم :)بسیار خوب بود دوران دانشجویی و من خیلی کم قدرشو دونستمچقد ترس چقدر کم کاری حتی
باورم نميشه  تنها چیزی که واسم مونده بود از دست دادم .،باورم نميشه حرفاش، باورم نميشه، یکی بیاد بگه خواب بود هر چی شنیدم، تورو خدا یکی بیدارم کنه.تو روخدا.به پاش افتادم.بهش گفتم یه بار دیگه فقط ببخشه ، گفتم دیگه اشتباه نمي کنم،دیگه دیوونه بازی در نميارم پنهونکاری نمي کنم.دیگه نمي شکنم نمي فروشم اصلا هیچ کاری نمي کنم دیگه.موبایلمو بهش دادم گفتم تا آخر عمرم فقط لیاقت ۱۱۰۰ رو دارم و هیچ چیز دیگه ای دستم نميگیرم. گفتم تا آخر عمرم دیگه پول ن
تاریک بودم و بی انرژی. سیاهی قلبم رو مملو ساخته و راه نفسم بالا نمي اومد. فقط می خواستم یه جا بیفتم و ناله کنم و زار بزنم . کر کره های دنیا رو کشیدم پایین تا برم زار بزنم و دور بشم از همه ی آدما که برای من مرهمی نداشتن. هیچ کدومشون تو دست هاشون شمعی نبود و هیچ کدومشون رو نمي خواستم. فقط می خواستم غرق بشم و بیشتر فرو برم.دلم میخواست بیشتر لوس بشم و بیشتر قهر کنم و هیچ مهم نبود که هیچ کسی هم نیست که منت کشی مو کنه و لوسی ای که کش اومده بود رو جمع و جور ک
تا بحال نمي دونستم هر دقیقه یک بچه دنیا میاد!!! از دیروز که توی تلویزیون این جمله گفته شده، نمي تونم کاری کنم بجز ضرب کردن اعداد با سوال:یعنی هر ساعت شصت بچه؟خدای من! یعنی هر روز 1440 به آدم های روی کره زمین اضافه میشه؟ حتمآ اشتباه کردم یا شنیدم وگرنه هر هفته میشه 100980 نفر. نه!!! ممکن نیست. یعنی هر ماه چند نفر میشن؟ اگر ماه سی روز باشه میشه ماهی 43200 بچه!!!اونوقت سالی چندنفر میشن؟ اگر سال 365 روز باشه میشه: 525600!!!
خوشبختانه باردار نیستم. الان یهو همه چی ام بهم می ریخت اگه باردار می بودم و از اونجایی که خیلی رو برنامه کار می کنم، ترس اینکه چکاب هنوز ندادم و معلوم نیست آهن و . سرجاش هست یا نه و بدنم آماده هست یا نه و . داشت دیوانه ام می کردهنوز همسر حالش خیلی خوبه. و خوشحالم. اگه می دونستم از همون روز اول اعلام جنگ می کردم ه و خودم جوابش رو می دادم هر سری تا اینقدر رو جفتمون فشار نباشهاون موقع که من هیچ جوابی به خواهره نمي دادم و فقط اون اذیت می
چند روز پیش همین وسط ماه رمضون به سرم‌زد رفتم دکتر تغذیه، وزنم به شکل خنده‌داری داره میره بالا و باید یجوری جلوشو میگرفتم. از روزی که رفتم دکتر تو ۲۴ ساعت ۱۲ بار میرم رو ترازو و امید دارم وزنم اندکی کمتر شده باشه که زهی خیال باطل:دی هیچی به هیچی—- بدیش اینجاس‌ که در این  ایام هم با خونواده غذای بیرون می‌خورم، هم با دوست گرامی+ تجربه‌ی تازه اینکه رستوران هتل کادوس(هنوز با اسم شکم الملوک ارتباط نگرفتم)‌خورشت‌های خوبی داره و من حت
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها