محل تبلیغات شما

نتایج جستجو برای عبارت :

عنوشته از نمی دونستمgo

یادمه 9 سالم بود و قدر خر عاشق پسر همسایه بودم. نمي دونستم وقتی بزرگ شدم می خوام چیکاره بشم، فقط می دونستم می خوام با م باشم. حتی یادمه چند بار نماز خوندم که آخرش از خدا بخوام م برای من باشه. دوم دبیرستان بودم که م ازدواج کرد. من بلد نبودم بدون دوست داشتن توی میدون جنگ دووم بیارم. اما دووم آوردم. بعد از اون هزار بار دیگه از خدایی که یک در میون قبولش داشتم خواستم اگه می تونه کارایی برام بکنه و نتونست یا نخواست یا نبود و من بازم دووم آوردم. می خوام بگ
هفته گذشت قبل کلاس، چند تا کتاب جدید دیدم. می دونستم  دوستم مشغول نوشتن کتابش هست ولی نمي دونستم درباره چی می نویسد. حالا کتابش تکمیل و چاپ شده بود. بهش تبریک گفتم و یک جلد برداشتم. حتی اسم کتاب پروانه  و  ماه ، هم به نظرم خاص نیومد. امشب کتاب رو خوندم. یک داستان بود.  عاشقانه پروانه  و ماه . یک داستان تکراری.  با نگارش و روایت جذاب .  تکراری چون ایده را بارها شنیده ام، اما هنوز درک کاملی از آن ندارم. جذاب ، چون بسیاری از  حرف ه
می دونستم، می دونستم مامان دیگه اسممم نمياره از امروز.مطمئن بودم.جواب نميده.هیچ جا.جواب نميده.جواب نميده.بابا هم قهره.منتظره برم عذرخواهی.نمي دونه اگه باهام آشتی هم کنه من جوابشو نميدم.تا مامان جواب منو نده منم با بابا کاری ندارم.چه خوب.اینجوری دیگه هیچکدوم با هیچکدوم کاری نداریم.خیلی خوبه نه؟ معرکه ست اصلا.احساس می کنم فردا تو مدرسه یکی به کمکم احتیاج پیدا می کنه که باید برم کمکش حتماً.از اون کمکای پر سر و صدا.
دانلود آهنگ جدید کاش می دونستم عشقم نمي مونی پای حرفت از میثم ابراهیمی دانلود آهنگ جدید میثم ابراهیمی بنام یادگاری از ترنج موزیک Download  Music Meysam Ebrahimi – Yadegari ترانه : هادی زینتی , آهنگ : یوسف زمانی , تنظیم : ناصر عباسی برای دانلود آهنگ کاش می دونستم عشقم نمي مونی پای حرفت به ادامه مطلب بروید … متن آهنگ جدید میثم ابراهیمی بنام یادگاری : نمي دونی تو بارون گریه کردنم شیرینه خوبی بارون اینه اشکات و هیچکس نمي بینه برگرد دارم می میرم از درد شدم یه ع
کلاس پنجم که بودم با معلمم دعوام شد سر دوستم. تکلیفشو ننوشته بود ،معلمم دعواش کرد،دعوای اونجوری هم نبود ولی من چون می دونستم چرا نتوسته انجام بده حقش نمي دونستم.یک کلمه توبیخم حقش نمي دونستم واسه همین ازش دفاع کردم.اولین بارمم نبود سر این چیزا باهاش بحث می کردم،اون روز ناظم یه دعوتنامه داد برا پدر مادرم منم شب منتظر اون بودم که نامه رو بدم بهش، نمي خواستم بابا بفهمه، عصبانی میشد،ناراحت میشد ازم،تنبیه میکرد، ولی اون، هیچی کاریم نداشت ، کمک
اگه می‌دونستم که می‌شه واکنش تک تک آدمای زندگی‌مو به مرگم بفهمم(بعد مردن)، قول می‌دادم همین الان بمیرم! چون چی می‌تونه هیجان‌انگیزتر و باحال‌تر از این باشه که وایسی یه گوشه و به آدمایی نگاه کنی که خبر مرگتو می‌شنون و شوکه می‌شن و غیره‌. البته من بدون این آپشنم حاضرم بمیرم. مشکلی نیست.
برای مادربزرگم دعا کنید. صبح بردنش اتاق عمل. سردرد شدید داشته. و دکتر به این نتسجه رسیده که دیگه نمي تونه ه رو جذب کنه باید جراحی بشه. از صبح من نمي دونستم الان فهمیدم.خاله ام هی میگفت: بیا پیشم باش. می دونم جراحی به موقع است و به نفعشه ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره. تا الان ظاهرا جراحی خوب بوده. 
روزشنبه به بخش کوچکی از داستان یک انسان موفق گوش می کردم و هنوز مبهوت پرکاری این بشر هستم! چقدر تلاش؟ چقدر پشتکار؟ مگه داریم؟ همیشه خودم رو آدم با پشتکاری می دونستم اما با شنیدن چند تا جمله فهمیدم که خیلی بیشتر میشه کار کرد و نتیجه گرفت و لذت برد .پس تا میشه باید گازش رو گرفت و رفت تا نفس هست.
بهم گفت که حالش خوب نیست و بهش گفتم خودم می‌دونستم اما وقتی نمي‌تونم برات کاری کنم، چرا به روم بیارم که حال بدتو میفهمم؟+ در راستای بهتر شدن حالش دارم چند تا کار انجام میدم، شاید خنده‌دار به نظر بیاد ولی فعلا همینا به ذهنم رسیده+ هفته‌ای دو بار پیاده‌روی بعد از کار، رسیدگی به پوست! صورت و پا، کتاب خوندن و در نهایت سفر یک روزه به مشهد. حالا اینکه چرا یک روزه؟ دلیل دارم براش
امروز چهارم فروردین نود و هشت.دو سال پیش این موقع مسافر خطه جنوب کشور بودیم با تیم سیزده نفره.نمي دونستم تو سفر هم میشه حرص خورد.چه بارونی تو خرمشهر می آمد.همه آب روی آسفالت خیابان بود.راه برون رفت نداشت.مسافرت تو نوروز را بیشتر دوست دارم تا دید و بازدید های کلیشه ای.اما دیروز رفتم خونه دایی هشتاد و پنج ساله ام که الان نوه هاش دختر و پسر سیز ده _دوازده ساله دارند.برام خیلی جالب بود.دوری از بچه هام منو دلسرد کرده بود.انگار انرژی گرفتم.
تو‌ این سی سال عمر با عزّتی که از خدا گرفتم، تا الآن نمي‌دونستم آجیل چهارشنبه سوری با آجیل شب عید فرق داره! بعد تازه طبق تحقیقات وسیعتری که بعداً انجام دادم متوجّه شدم که به همینجا خطم نمي‌شه که! آجیل واسه خودش انواع و اقسام داره.آجیل شور داریم، آجیل شیرین داریم، آجیل چهار مغز داریم، آجیل مشکل گشا داریم، آجیل هندی و ژاپنی و تایلندی هم داریم! خلاصه اخیراً دریچه‌ی جدیدی از دنیای آجیل رو به من باز شده.
آخ آخ! وارد فاز پژوهشی شدم برای یه پروژۀ شخصی جذاب ادبی، و سروکارم افتاده با ارنست خان همینگوی و یاللعجب. یه چیزایی خوندم و دونستم که نگو. دیشب مثلاً داشتم قهقهه می‌زدم از یه تیکه که تو یکی از کتاب‌هاشه و قبلاً نمي‌دونستم جریانش چیه ولی الآن می‌دونم. بسوزه پدر تجربه :))و شروع کردم به خوندن پیرمرد و دریا برای باری دیگر و واقعاً چیه این آخه؟ نه جداً. درسته کوتاهه و وقتی نمي‌گیره، اما کلش تو یه جمله خلاصه می‌شه:A man can be destroyed but cannot be defeated.که خب من
هر موقع سوار هواپیما میشم و از مهماندار ها یه چیزی میخوام 2 ساعت طول می کشه بعضی وقت ها هم که اصلا انگار من مسافرشون نیستم خدایی علتش رو تا الان نمي دونستم.
.رزا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
امروز صبح خواب خیلی وحشتناکی دیدم. اول یه جشن بود که فامیلای ما یعنی بیشتر کسایی که من خیلی دوستشون دارم و یه عالمه آدم دیگه دعوت بودن. من نمي دونم چطور ولی می دونستم یه توطئه ای توی کاره و نوشیدنی هایی که نگهبان! داره جلو در به مهمونا تعارف می کنه مسمومه. فلذا(امیدوارم جای درستی از این کلمه استفاده کرده باشم) میرفتم توی گوش دونه دونه عزیزانم می گفتم شربتا سَمیه. خیلی هم ترسیده بودم.باران هم اونجا بود و من خیلی نگرانش بودم. بعدش یهو جاسوسا حمله
زندگیم به غمگین ترین شکل ممکن درومده . از خودم بیشتر از همیشه و بیشتر از همه عصبانی ام . از حماقتام . از کثافت کاریام . از بیهوده زندگی کردنام . از ضعیف بودنام . چرا این شدم ؟من همیشه خواستم قوی باشم . می دونستم با زندگی درب و داغونی که دارم باید یه آدم کاملا بی احساس باشم باید سنگ باشم کاملا سنگچرا نشد ؟ چرا نتونستم ؟
من امروز به این ساحل زیبا در برزیل اومدم. الان نزدیک 7 ماه هست که دارم دور دنیا مسافرت میکنم. وقتی خواستم این سفر را شروع کنم نمي دونستم که سه پایه با خودم ب.آرامش کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد
قبل عید میلاد بودیم،و به شخصه خودم رو خفه کردم اینقدر با بنت قنسول ها عکس گرفتم.می دونستم شرایط نگهداری ش رو تو عید نداریم وگرنه یکی می خریدم. گلدانی سی تومن یا این حدود ها بود. حالا مهمان اومده عید دیدنی و بنت قنسول آورده.توفیق اجباری.این گیاه لعنتی چرا اینقدر همه چی تموم و قشنگه، آخ.یک سری برگ هاش هستن مرز بین سبز و قرمز اند. دلم رفت.نظرم هم عوض شد، عید دیدنی به درد می خوره و خوبه، البته وقتی مهمان ها بنت قنسول جایزه بدند.پ.ن. قرار شده چون
عمه برام حرف زد ،از من گفت از بابام گفت از قدیما گفت از مامان گفت از مامان گفت از مامان گفتاز مامان زیاد گفت،گفتم از من و بابام بگید فقط از منو بابام.گفت.گفت می دونم می دونی چقد دوست داره ، می دونی جونش به جونت بسته ست می دونی راضی نیست ذره ای عذاب بکشی،می دونی هرکاری می کنه فقط از روی عشق.می دونی؟گفتم می دونم عمه بگید چیکار کنم هرکاری بگید می کنم؟ فقط بگید!لبخند زدگفت می دونستم عشقم،می دونستم هرکاری میکنی که خیالش راحت باشه، می دونستم .ا
پنجشنبه که رفتم دیدم که واقعا حالش خوب نبود. اصلا  خوب نبود. بی حال و مریض.کلاس هنرجومو برگزار کردم و منتظر نشستم تا نوبتم شه. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی بیرون منتظر نشسته بودن. طبق معمول حد.یث هم بود.بعد از کلی که رفتم تو به جای من اون خیلی احوالپرسی کرد جوری که مونده بودم چی بگم و تا من جواب کوتاهی دادم شروع کرد از خودش گفتن که با دوستش بیرون بوده و دو ساعتی تو ماشین بودن و بعد فهمیده دوستش سرما خورده که دیگه دیر شده بوده. با خنده هم
سه شب پیش خواب دیدم که یکی دوستم داره. مسخره تر از این میشه؟ نمي دونستم کی بود یا چی بود، فقط یه حس عشق عمیقی رو از جانبش حس می کردم و انقدر قوی بود که تا الانم یادم نرفته. توی خواب، با خانواده در حال سفر بودیم و من به جون بقیه غر می زدم که چرا آدرس غلط دادین به این بنده خدا و حالا نمي تونه بهمون برسه! ولی همه ش بهم زنگ می زد و می گفت مواظب خودت باش. منم سعی می کردم بهش آدرس دقیق رو بدم که برسونه خودش رو ولی نمي شد. دیدین این مدل خوابایی که هی می خوای ی
امروز بیرون نرفتم. موندم خونه که جمع‌وجور کنم بازار شامی رو که درست کردم برای خودم. یعنی طبق معمولِ وقتایی که بی‌حوصله‌م، دورم و مسامحتاً کل خونه شلوغ شده بود و به همون نسخه‌ای که طبیب‌الاطبای ذهنم پیچیده همیشه برای اندکی بازیابی عمل کردم: تمیزکاری. چند دقیقه پیش ملافه‌هامم اتو کردم و کشیدم رو تخت. تو دلم گفتم: بیا و دیگه شبا رو روی این تمیزهای خوشبو با گریه سر نکن!» چه می‌دونستم انگار رشتهٔ همین یه کار هم دیگه به دستم نیست. به بازیگری
همین الان که داشتم با خودم طرح میریختم که چجوری فیلیورمام تو روابطم توجیح میشه توی بلاگ اسکای یه پست درباره ی کتابخونه خوندملازم دونستم به خودم یاداوری کنم که داشتن کتاب زیاد به معنی کتابخونی نیستمثلن من تو قفسه بیشتر کتاب غیر درسی ندارم ولی همه اشونو نخوندم و هر سال تقریبا نو میشن چون هم هدیه میدم تعداد کثیریشو و هم تعداد کثیری هدیه میگیرم! هر کسی یه جوری کتاب میخونه هرکسی یه جوری زندگی میکنه بیایم جمع نبندیم!لطفنچقد مزخرف پریدم اون بحثا
دیشب سین که پیاده شد الی پرسید شجریان دوست داری؟ گفتم آره. گفت شجریان به وجودش تنیده شده. تصنیف ، آواز ، یه چیزی که نمي دونستم چیه فرقی نمي کنه. همه رو دوست داره و صدای همایون گرمی پدرش رو نداره. کل راه آواز شجریان پخش شد. انقدر دوستش داشتم که سعی کردم یه جمله اش یادم بمونه که بتونم پیداش کنم. ر  پیداش کرد و از صبح چندین بار گوشش دادم. توی ماشین اما الکی باهاش می خوندم. نمي دونم به خاطر این بود که تحت تاثیر آهنگ بودم یا اینکه خود الی باهاش می خون
دو روز در هفته به جبر روزگار زود پا میشم و عمومام یکم پای تلوزیون میشینم و یکم به خودم حال میدم و یه صبحانه میزنم و بعد اگر کار نداشته باشم که عموما ندارم میرم میخوابم تا ظهر.همیشه با خودم میگم چرا برنامه های صبح ایران اینقدر نچسب و کسل کننده ست ؟ نمي دونم واقعا ولی این روزها یه جوری ام که وقتی تنهام باید یه  چیزی وز وز کنه .یه حس تنفر از سکوت گرفتم بس که توی مخم سوت و کوره.حوصله نوشتن ندارم حوصله خوندن ندارم حوصله دیدن هم ندارم.یه چند تا کار ه
به وسوسه یک نفر اشتباه کردم و وقتم رو حیف کردم و پنج شش قسمت از بفرمایید شام ونکوور رو دیدم.روحم کسل شد.واقعا تاسف آور بود.اصلا کلا همچین برنامه ای با فرهنگ قشنگ ما همخونی نداره.اینکه آدم از غذای میزبان ایراد بگیره یا خیلی رفتارهای تصنعی دیگه خیلی غم انگیزه.البته هدف شرکت کننده ها ۱۰۰۰ دلاره آخرشه و خوب این پول .این دو ساعتی که دو قسمت پشت هم دیدم خیلی کسلم کرده.از اول هم می دونستم نتیجه ی دیدن چنین برنامه ی سطحی و مزخرفی همینه.بلند شدم به گله
دیشب دیگه تحملم تموم شد، دیگه نمي تونستم ساکت بمونم ، دلم حرف میخواست.اون پاکت و با هرچی که توش بود ورداشتم و رفتم دم اتاق بابا،در زدم ولی جواب نداد، می دونستم جواب نميده ولی من منتظر اجازه نبودم دیگهفقط رفتم تو.با اخم فقط زیر چشمی یه نگاهی بهم کردهمین.بعدم ندید گرفت منو:((منم فقط پاکت و گذاشتم جایی که ببینه و برگشتم اتاقم. می دونستم. می دونستم پنج دقیقه نشده میاد، اسم وکیله رو که ببینه میاد.واقعانم اومدبا اخم، عصبانی ،تو یه جمله کلی س
می دونم دلم برای امشبِ مسی تنگ می شه.همون طور که ده سال پیش می دونستم دلم قراره دقیقا برای همون شبِ کا تنگ بشه.لوانته رو زدن و امشب مسی واسه دهمین بار به همراه بارسا، قهرمان لالیگا اسپانیا شد. اینکه تو پیش پیش بدونی دلت قراره تنگ لحظه ای که الآن توش هستی بشه، سخته. تقلای زیادی می طلبه.به اندازه ی هزار سال دلتنگی نگاه کن لعنتی.یعنی فقط دلم می خواد الآن شیلنگ اسید بیارم بگیرم سر این احساسات خودم. جا خوشحالیشه خاک بر سر.پ.ن. بارسا اونور ق
مدت ها بود که اسم تعدادی از فیلم های سینمایی که نگاه می کردم و تو قسمت یادداشت های موبایلم می نوشتم که بعدا سر فرصت بیام و اینجا معرفی کنم . تقریبا می تونم بگم حدود ۶۰_۷۰ تا اسم فیلم می شد ولی متاسفانه ۲ هفته پیش موبایلم دچار مشکل شد و به ناچار مجبور شدم ریست فکتوری کنم و همونجوری که احتما می دونید بعد از این کار داده های روی گوشی موبایل پاک میشه و تنها داده های روی کارت حافظه باقی می مونند و از اونجایی که قسمت یادداشت زیرگروه داده های روی گوشی ه
مدت ها بود، شایدم ماهها، صبح ها به سختی از خواب بیدار می شدم و شاید اگر اماده کردن صبحانه و ناهار بچه های سحرخیزم که گاها از هفت صبح می یان بالاسرم و بی صبرانه منتظرن که لحاف رو بندازم کنار و دوشادوششون بیدار باشم، نبود دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم. فکر می کردم افسرده شدم، اما امشب فهمیدم کادو گرفتن خون ام اونم از طرف عزیزترینم و از نوعی که خیلی دوستش می دارم به شدددددت امده بود پایین و من نمي دونستم. امسال برای اولین بار از طرف پسرک کادوی ر
من خودم خواستم فیزیک بخونم. خودم رشته ی فیزیک روُ انتخاب کردم. دیپلمم تجربیه، ولی برای پیش دانشگاهی تغییر رشته دادم. اون روز توی اتاق مشاوره روُ کم و بیش یادمه؛ مشاوره ی انتخاب رشته. نمره هام میگفت گزینه ی اول علوم انسانی، هر چند در کل نمره هام اختلاف کمی با هم داشتن، ولی خب، سمپاد لعنتی علوم انسانی نداره که. به علاوه، حدود یکی دو سال پیش برادرم یه جنگ طولانی با پدر و مادرمون (به خصوص پدرمون) داشت، تا بالاخره دست از سرش برداشتن و اجازه دادن بعد
من خودم خواستم فیزیک بخونم. خودم رشته ی فیزیک روُ انتخاب کردم. دیپلمم تجربیه، ولی برای پیش دانشگاهی تغییر رشته دادم. اون روز توی اتاق مشاوره روُ کم و بیش یادمه؛ مشاوره ی انتخاب رشته. نمره هام میگفت گزینه ی اول علوم انسانی، هر چند در کل نمره هام اختلاف کمی با هم داشتن، ولی خب، سمپاد لعنتی علوم انسانی نداره که. به علاوه، حدود یکی دو سال پیش برادرم یه جنگ طولانی با پدر و مادرمون (به خصوص پدرمون) داشت، تا بالاخره دست از سرش برداشتن و اجازه دادن بعد
به مامانم گفتم چراغوُ خاموش کن میخوام بخوابم. دروغ گفتم؛ چراغ خاموشه، ولی من مثل معتادا دارم با گوشیم ور میرم. به شب نخوابیدن اعتیاد دارم. با خواب بعدازظهر مشکلی ندارم، ولی با خواب شب خصومت ناخودآگاه عجیبی دارم. امروز بعدازظهر نشسته چرت زدم، و حیف که گردنم درد گرفت، وگرنه یه کیف کوتاه حسابی می بردم از زندگی کوفتیم. حیف. چه با حرص میگم حیف.      گفت شب نخوابیدن، یاد یکی از رمان هایی که چند سال پیش خوندم افتادم. فکر می کنم رمان نوجوان
همیشه به بوسیدن دست کسی که دوستش دارم فکر می کردمولی نمي دونستم کیاما  دیشب حس کردم بابد دستت رو ببوسم اگر نبوسم یک چیزی کمه انگار.سعی کردم وقتی کنارت نشستم و دستم تو دستته و تو بغلته دستت رو بکشم و ببوسم اما نمي شد داشتیم قندیل می بستیم جلوی مسجد و باید میرفتیم ولی من هنوز دستتو نبوسیده بودم داشت دیر می شدصدات زدم گفتم دستتو بدهدادی چند روزیه بدون دستکش دست همو می گیریمدستمال صورت روی صورتم بودروی لب هام که لمسشون کردیدستت
همسر دیروز همچنان حالش بسیار خوب بود. اگه می دونستم خرید یه دریل اینقدر شادش می کنه زودتر می خریدم.کلی مدل های مختلف کتابخونه ها رو بهش نشون دادم تا برامون بسازه. می خوام بهش انگیزه بدم که نجاری رو شروع کنه. چون هم بهش نشاط میده هم از فکر و خیال دورش می کنه. حس بهتری بهش میده. در ضمن کلی خونه مون رو قابل استفاده تر می کنه. .دیشب حرف تخته های چوبی بود که باید بخریم برا کار با چوب برای همسر، یهو دخترم پرید وسط گفت: تخت من رو جمع نکنید. دوستش دارم.
توقع بالا چقدر اذیت کننده ست؟ مادرم کاملا غیر منطقی ازم ناراحت شده، می گه زنگ نزدی ،دوباره خودش  تحلیل کرده و خودش ناراحت شده و منم در جریان نگذاشته اصلا،نمي دونستم چطوری توجیهش کنم که البته تاثیری نداشت چون به هیچ عنوان قبول نمي کنه، چقدر خوبند آدمهایی که اصلا توقع ندارند و سردسته شون همسرم و بعد خواهر بزرگه ام هست، ده بار زنگ بزنه و یک بار زنگ نزنم می گه می دونم گرفتاری، تموم، اما مادرم هر ده بارش رو من زنگ بزنم چند روز نزنم منو متهم به ب
وقتی صبح چشامو باز کردم و بلند شدم و به بیرون نگاه کردم برای اولین بار چشمم افتاد به خلیج فارس چنان مات و مبهوت شدم که دهنم باز بود و خود به خود  سرحال شدم انگار دریا به ادم ارامش و انرژی خاصی میده. شایدم من دریا ندیده بودم  به راننده اتوبوس گفتم خب همینجا نگه دار (جلو بندر) و بعد راه افتادم طرف اسکله خیلی میترسیدم بلیط برای جزیره هرمز نداشته باشه ( چون تو اینترنت گفته بود همه پره البته شناورهای مجهز و پیشرفته بله ولی شناور های پیشرفته نه) و
تا حالا تو زندگیم کارهای زیادی رو انجام دادم که بر خلاف عقل خودم و همچنین عقل و تجربه دیگران بوده، اونم فقط و فقط با توکل به خدا . خدا رو شکر که همیشه هم جواب داده و خدا کارهام رو به نحو احسن پیش برده. یادم نمياد بر خلاف تجربه خودم به خدا توکل کنم و کاری رو انجام بدم!همیشه فکر می‌کردم تجربه ربطی به ایمان نداره! توکل بر خلاف تجربه رو حماقت می‌دونستم .حالا تو موقعیتی قرار گرفتم که تصمیم گرفتم بر خلاف تجربه و عقلم عمل کنم. تصمیم گرفتم ایمانم رو مح
دیشب پادگان مجبور بودم بمونم بعدازظهری با دوستم رفتیم کوه صفهخیلی خوب بود :)این چند روز به دوتا چیز فکر کردم یکی اون جووونه اییی که از دل سنگ میاد بیرون و یکی اینکه اول خودم را بسازم وقتی قوی شدم خودش میاد اون کسی که باید + چه حس خوبی بود با محسن صحبت کردم از بچه های دانشگاه  پرسیدم آقا کراش دوران دانشجوییی هم از UBC پذیرش گرفته خوشحال شدم :)بسیار خوب بود دوران دانشجویی و من خیلی کم قدرشو دونستمچقد ترس چقدر کم کاری حتی
باورم نميشه  تنها چیزی که واسم مونده بود از دست دادم .،باورم نميشه حرفاش، باورم نميشه، یکی بیاد بگه خواب بود هر چی شنیدم، تورو خدا یکی بیدارم کنه.تو روخدا.به پاش افتادم.بهش گفتم یه بار دیگه فقط ببخشه ، گفتم دیگه اشتباه نمي کنم،دیگه دیوونه بازی در نميارم پنهونکاری نمي کنم.دیگه نمي شکنم نمي فروشم اصلا هیچ کاری نمي کنم دیگه.موبایلمو بهش دادم گفتم تا آخر عمرم فقط لیاقت ۱۱۰۰ رو دارم و هیچ چیز دیگه ای دستم نميگیرم. گفتم تا آخر عمرم دیگه پول ن
تاریک بودم و بی انرژی. سیاهی قلبم رو مملو ساخته و راه نفسم بالا نمي اومد. فقط می خواستم یه جا بیفتم و ناله کنم و زار بزنم . کر کره های دنیا رو کشیدم پایین تا برم زار بزنم و دور بشم از همه ی آدما که برای من مرهمی نداشتن. هیچ کدومشون تو دست هاشون شمعی نبود و هیچ کدومشون رو نمي خواستم. فقط می خواستم غرق بشم و بیشتر فرو برم.دلم میخواست بیشتر لوس بشم و بیشتر قهر کنم و هیچ مهم نبود که هیچ کسی هم نیست که منت کشی مو کنه و لوسی ای که کش اومده بود رو جمع و جور ک
تا بحال نمي دونستم هر دقیقه یک بچه دنیا میاد!!! از دیروز که توی تلویزیون این جمله گفته شده، نمي تونم کاری کنم بجز ضرب کردن اعداد با سوال:یعنی هر ساعت شصت بچه؟خدای من! یعنی هر روز 1440 به آدم های روی کره زمین اضافه میشه؟ حتمآ اشتباه کردم یا شنیدم وگرنه هر هفته میشه 100980 نفر. نه!!! ممکن نیست. یعنی هر ماه چند نفر میشن؟ اگر ماه سی روز باشه میشه ماهی 43200 بچه!!!اونوقت سالی چندنفر میشن؟ اگر سال 365 روز باشه میشه: 525600!!!
خوشبختانه باردار نیستم. الان یهو همه چی ام بهم می ریخت اگه باردار می بودم و از اونجایی که خیلی رو برنامه کار می کنم، ترس اینکه چکاب هنوز ندادم و معلوم نیست آهن و . سرجاش هست یا نه و بدنم آماده هست یا نه و . داشت دیوانه ام می کردهنوز همسر حالش خیلی خوبه. و خوشحالم. اگه می دونستم از همون روز اول اعلام جنگ می کردم ه و خودم جوابش رو می دادم هر سری تا اینقدر رو جفتمون فشار نباشهاون موقع که من هیچ جوابی به خواهره نمي دادم و فقط اون اذیت می
چند روز پیش همین وسط ماه رمضون به سرم‌زد رفتم دکتر تغذیه، وزنم به شکل خنده‌داری داره میره بالا و باید یجوری جلوشو میگرفتم. از روزی که رفتم دکتر تو ۲۴ ساعت ۱۲ بار میرم رو ترازو و امید دارم وزنم اندکی کمتر شده باشه که زهی خیال باطل:دی هیچی به هیچی—- بدیش اینجاس‌ که در این  ایام هم با خونواده غذای بیرون می‌خورم، هم با دوست گرامی+ تجربه‌ی تازه اینکه رستوران هتل کادوس(هنوز با اسم شکم الملوک ارتباط نگرفتم)‌خورشت‌های خوبی داره و من حت
صبح زود از خواب بیدار شدم. وقتی از خواب بلند شدم. یادم افتاد که دیشب برای دو تا موضوع گریه کردم. با خودم گفتم، لیلی به خاطر چی گریه کردی؟اینکه با خوابیدن مشکلاتت برات کمرنگ بشه  عالیه. یادم افتاد که دوستام دارن میرن قشم و من نمي تونم باهاشون برم. دلیل دوم تو بودی مرد موفرفری من حرف زدن با تو  حتی از حرف زدن با آدم فضای ها، هم عجیب تر هست. اما من رو مقاوم‌تر می کنه. و کمک می کنه بهم تا احساساتم رو مهار کنم.راسی یادته اوایلش نمي دونستم
همسر، اول هر برج که میشه،به من و بچه ها ماهیانه مبلغی  پول میده. یه جور پول توجیبی مون حساب میشه.می دونستم به زهرا هم‌میده.منتهی امروز فهمیدم که همسر کاملا حواسش به همه جای زندگی مون هست. اینکه زهرا هم از همسر پول توجیبی ماهیانه دریافت می کنه و اتفاقا سهم‌ماهیانه اش نصف سهم منه.حتی چند شب پیش که با زهرا رفته بودند هایپر؛ برای شب عیدمون ماهی تازه خریده بود و اینجا هم توی تقسیم بندی سهم من و زهرا رو ۴ بر ۲ گذاشته بود.یعنی سهم خونه ی من،۴ تا
دیروز که سر خاک مهسا بودم، پیام داد. گفته بود هرجا رفتی برگرد برو خونه باباجون، خونه نیا منم نميام اونجا،قول میدم فقط قبل هفت خونه باباجون باش.حقش بود پیامشو نخونده پاک می کردم، کاری که هر وقت خودش ازم عصبانیه می کنه و حتی حاضر نیست اس ام اسمو بخونه ولی من خوندم بعدشم رفتم خونه باباجون ولی نه به خاطر حرف بابا،به خاطر باباجون اینا. می دونستم دیگه بهشون گفته و نميخواستم نگران شن.اونا که تقصیری نداشتن.امروزم بعد از مدرسه برگشتم خونه، هنوزم ع
من عموما آدم افکار منفی نیستم. افکار منفی مثل روغن شناور روی آب از ذهنم میگذرن و نه حل میشن نه ته نشین. همیشه اعتقاد داشته م که فکر کردن به مسائل و حوادث بد، شانس اتفاق افتادنشون رو چند برابر میکنه. برای همین با وحشت و سرعت از کنار فکر مریضی یا مُردن عزیزانم می گذرم. این حالت تو وجودم خیلی قوی تر شد وقتی یکی دو ماه قبل از مرگ پدرم، تو یه حالت خشم خیلی شدید آرزو کردم بمیره! و خوب. فکر می کنین چی شد؟ اون مُرد! من و ارزوم مقصر بودیم؟ نمي دونم. ولی هرچ
حالا امروز داره تموم میشه و چند دقیقه ای مونده به ساعت 12 شب. یک لیوان چای کنارم هست و فکر کردم چقدر دلم می خواد حال عجیب امروز رو بنویسم.صبح با سردرد مختصربیدار شدم. وقتی رفتم صبحانه بخورم، دیدم نمي تونم. لقمه برداشتم ولی نمي تونستم بگذارم دهنم و قورت بدم. تهوع داشتم انگار و هیچ اشتهایی نداشتم.  چند قلپ چایی خالی خوردم و یک ژلوفن و دوباره خوابیدم.  سردرد خوب شد ولی حال من نه .درد نداشتم. سرما هم نخوردم. ظاهرا مشکلی نبود ولی حال نداشتم پاشم
انار هایی خریدم، در زمستان،که سگش شرف داره به انار های پاییزی که این ها می خریدند. (درست اصطلاح رو به کار بردم؟!)پاییز فصل اناره، ولی یک انار های زاغارتی می خریدند که من به عنوان انار دوست خانواده بهشون گفتم خواهشمندم! این انار رو نخرید سنگین ترید. من تو زمستون نزدیک به بهار، دقیقا وقتی پوست آمیخته به ترک های سیاه و نازکشون رو لمس می کردم می دونستم این انار ها، واقعا انارند. حسش می کردم.خیلی خوشم می آد پشت سرم بگند این یارو هرچی بلد نباشه، خی
خیلی خوشحال بودم واسش،ذوق و برق شادی از چشماش و لبخند مداوم روی لب هاش  مشخص بود. با خوشرویی و  حوصله به سوالای بازدید کننده  ها جواب میداد.هرازگاهی هم، به من و شادی نگاه می کرد که انتهای سالن  ایستاده بودیمُ  با لبخند نگاهش  میکردیم!عاشق نقاشی بود و حرفه اش  را مصمم  ادامه داد،هر مو قع جمعمون جمع بود،   فرقی نميکرد  کجا  خونه باغ یا ویلا  عمه  یا دورهمی ها ، همیشه کاغذ و قلمش دستش بود و نقاشی میکرد.خیلی وقت
خیلی خوشحال بودم واسش،ذوق و برق شادی از چشماش و لبخند مداوم روی لب هاش  مشخص بود. با خوشرویی و  حوصله به سوالای بازدید کننده  ها جواب میداد.هرازگاهی هم، به من و شادی نگاه می کرد که انتهای سالن  ایستاده بودیمُ  با لبخند نگاهش  میکردیم!عاشق نقاشی بود و حرفه اش  را مصمم  ادامه داد،هر مو قع جمعمون جمع بود،   فرقی نميکرد  کجا  خونه باغ یا ویلا  عمه  یا دورهمی ها ، همیشه کاغذ و قلمش دستش بود و نقاشی میکرد.خیلی وقت
یادم میاد یکی دو سال پیش.یه روزی خونه ی خواهرم رفته بودم.برای خواهرم یه کار چند دقیقه ای پیش اومده بود که من و خواهرزادم و یه دخترعموی خواهرزاده ام (که هر دوتاشون زیر 6 سال بودن)دقایقی رو باید با هم سپری می کردیم. خواهرم قبل رفتنش یه برگه ای رو بهم داده بود و ازم خواسته بود اونو به دیوار آشپزخونه با چسب نواری بچسبونم.خب به محض اینکه رفتم سراغ چسب و باز کردنش خواهرزادم فوری اومد به سمتم که من من .من من.من چسبو باز کنم. منم بدون هیچ مقاومتی چ
ترس برای حفظ بقا به ما داده شده است و این یعنی ترس منطقی ولی ترسی که بی دلیل و غیرمنطقی باشه موجب زیاده روی کردن در کارها و از بین بردن آرامش ما می شود.توضیحات اضافه هم یک نوع زیاده رویست، زیاده روی در هر کاری چه پرخوری، چه پر حرفی و زیادی حرف زدن و زیادی توضیح دادن و بدلیل ترس است.وقتی ما ترس از دست دادن چیزی را داریم بصورت ناخودآگاه و نه آگاهانه شروع به زیاده روی کردن و خروج از حالت تعادل می شویم.مثال:وقتی از من می پرسند م ج آمده من جواب د
می دونم دلم برای امشبِ مسی تنگ می شه.همون طور که ده سال پیش می دونستم دلم قراره دقیقا برای همون شبِ کا تنگ بشه.لوانته رو زدن و امشب مسی واسه دهمین بار به همراه بارسا، قهرمان لالیگا اسپانیا شد. اینکه تو پیش پیش بدونی دلت قراره تنگ لحظه ای که الآن توش هستی بشه، سخته. تقلای زیادی می طلبه.به اندازه ی هزار سال دلتنگی نگاه کن لعنتی.یعنی فقط دلم می خواد الآن شیلنگ اسید بیارم بگیرم سر این احساسات خودم. جا خوشحالیشه خاک بر سر.پ.ن. بارسا اونور ق
خیلی حال و احوال خجسته ای دارم من، (جزء از کل ) هم قششششنگ فاتحه می خونه توی روح و  روانم . حال و هوای این پدر و پسر مثل پدر و پسر( سهره ی طلایی ) هست. در مورد (سهره ی طلایی)  چیزی ننوشتم که فراموشش کنم. اما نمي دونستم که دست بی تربیت تقدیر ، یکی پرزورتر و خوشگل ترش رو برام آماده کرده!دیوانه ها!اَه!
دیشب رو نخوابیدم. یعنی دلم میخواست بخوابم ولی آرش نذاشت. ربع ساعتی یه بار بیدار شد و هر بار کلی کولی بازی درآورد و زمین و زمان رو بهم دوخت و گریه و زاری راه انداخت. راستش اصلا نفهمیدم چشه. دلش پیچ میره؟ دندونش و لثه ش اذیته؟ سردرد یا گوش درد داره؟! تنها برداشتی که داشتم این بود که گشنشه. چون هر بار بیدار شد راه افتاد سمت آشپزخونه و ایراد شیر گرفت.الان با بدبختی خوابوندمش. براش نشاسته درست کردم و گذاشتم یخچال. همزمان دارم غذا می پزم که اگه بیدا
کاش هرگز ندیده  بودمت تا این  همه  عاشقت  نمي شدم  نميشه  بدون تو  زندگی کرد  حاضرم  یه  دستمو  بدم  اما  تو همیشه  در  کنارم  باشی نميدونم  اسم  این  عشق  هست یا وابستگی  با  دلبستگی  با  شیفتگی  هر  کوفت  و  زهر  ماری  که  هست  یه  طرفشه  خیلی  قشنگه قشنگه  یه  طرفش  جهنم  واقعیه واقعا  دلم  داره  بدون تو  پر پر  میزنه  هیچ  راهی  هم
دیروز که داشتم از لای علفهای بلند رد می شدم دوباره فوبیام رو حس کردم. ترس از تماس، ارتباط ، هرگونه  درگیر شدن با چیزی که نمي بینمش. چون پاهام رو تو جایی فرو می کردم که نمي دونستم توش چه خبره یهو ترس و دلهره گرفتم.دوس داشتم هرچه زودتر از اون محیط خلاص شم. شاید ریشه ی  این ترس برگرده به سالهای کودکیم.وقتی تو دستام یه عالمه گردو جمع کرده بودم و می خواستم برم خونه ی عمو.برای دستای کوچیکم سخت بود که هم در رو باز کنم و هم اون همه گردو رو نگه دارم.
پست یکی از دوستامو خوندم فقط خواستم بگم بدجووررررر می فهممت.خواستم بگم منم یکی دقیقا مثل خودت، آخ که حرف دل منو زدی.ماههاست می خواستم راجع بهش بنویسم اما تف سر بالاس لعنتیاین روزا بعد مدتها آرومم، خیالم راحته.محمد خودش می ره اسنپ فعلا و روزی ۵۰ تومنش رو راحت و بی دردسر و بی اعصاب خوردی میاره.شاید الان پیش خودتون بگید ۵۰ تومن روزی چیزی نیست که کسی بخواد ذوقش رو بکنه. اما الان از یه طرف خیالم راحته که تا یک سال ماهی ۱ تومن باباش می ده و با این ر
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد آرام عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشان آماده بشوند! در نهایت خانواده ی لاک پشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسبی پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاورده اند. پیکنیک بدون نمک یک فاجعه
آیدا نوشت:"به نظر من بچه اوج محبت دو انسان بهم دیگه است اونقدر از محبت هم پر شدند که می تونند موجوددیگری رو هم از عشق سیراب کنند و همسان سازی فقط برای عدم انقراض نسله"من نمي‌دونستم الان موقعیت تراژیک دارم یا کمدیالبته میتونستم بگم برو تخمک هاتو فریز کن بعدها اگه یه اسپرم عاشق پیدا کردی سیرابش کنالبته نميتونستم بگم من هم یه روزهایی ممکن بوده همچین تصوراتی کرده باشم، "سیراب از محبت"، چه خام اندیشانه و بلهوسانهدر همین حین خانم ترک ک
از نظر من کسی که میگه با مردی که از سال 87 هیچ احساسی برات خرج نکرده بمون و زندگی کن و برو مشاوره ببرش مشاور خوب بشه و اون مرد متولد سال 53 است(45 سالشه) یا اصلا نمي دونه چی میگه و مجنونه یا دشمن آدمه! چه طور میشه احساس نداشتن، مرد نبودن، هورمون مردانه نداشتن، رو با مشاوره حل کرد؟ واقعا اگه فکر می کنید میشه حلش کرد بیاید یه سال با همچین مردی زندگی کنید و ببینید چه اتفاقی براتون میفته. حرف اولین دکتری که سال 89 به خاله معرفی کردم هیچ وقت یادم نمي
طبق معمول قطع ه. قعطه!!زنگ زدم مخابرات،بح بح، دم و دستگاه رو عوض کردند کلا تو این یک ماهی که در خدمتشون نبودم.آهنگ بوسه ی زمستان بیژن مرتضوی گذاشتند روی لیست انتظار، و دروغ نگم، تا یک دقیقه ی پیش نمي دونستم  مال بیژن مرتضوی هست، صرفا بچگی ها توی میان برنامه ی تلویزیون شنیدم و خیلی خیلی به توان بی نهایت نوستالژیک بود برام.فلذا از صبح تا حالا چهار بار زنگ زدم فقط همین آهنگ رو گوش کنم.یک اپراتور بسیار خوش برخورد هم صبح درست کرد اینتر
 دانلود آهنگ فوق العاده احساسی و عاشقانه سوک از تو باید میگذشتم از محمدرضا اعرابی + متن آهنگ
انتشار و پخش اختصاصی توسط : وبسایت عاشقانه حس غم
قسمتی از متن آهنگ از تو باید میگذشتم - محمدرضا اعرابی
از تو باید میگذشتم ولی افسوس نتونستم
تو عروسک بودی و من آخر قصه دونستم
تو وجود خالی تو جز دروغ هیچی ندیدم
کاش میشد به این حقیقت پیش از اینها میرسیدم
برای مشاهده و دانلود آهنگ لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید.حس غم | دانلود
**سطل آشغال**اولین بار که با یک مرد چت کردم. رو خوب یادمه :)  هیچوقت نگفت دوستم داره.  هیچوقت عاشقم نشد  بیشتر شبیه دو دوست معمولی بودیم  اما من فکر می کردم. دوستش دارم.  فکر می کرد عاشقشم.  براش می نوشتم. وقتی دیر جوابم می داد، نگرانش می شدم.  یک روز آمد و گفت می ترسم وابسته ام بشی. گذاشت رفت  تمام چت هامون، رو ریختم روی یک سی دی، بارها نگاش کردم. دوباره دوباره مرورشان کردم.  اون سی دی برام خیلی عزیز بود.
دوشنبه دفاع ارشد خواهرمه و نمي دونم چه مدلی مرخصی بگیرم. یکشنبه ی هفته ی دیگه هم می خوام رمخصی بگیرم بین التعطین می باشد. موندم :|نزدیک تولد خانم خانما داریم میشیم و همه در تکاپو هستیم. پارسال خیلی خودکشی نکردم به چند دلیل. یکی اینکه خیلی خودش متوجه نمي شد. دوم اینکه اوضاع خودمم جالب نبود. حوصله نداشتم. و تازه کار رو شروع کرده بودم. روحیه ام خراب بود. ولی مهمترین دلیلش این بود که خودش هم متوجه نبود جریان چیه. دیشب داداشم و خانمش و مامان و داد
سلام بچه ها.کارم رو تغییر دادند به ده ساعت در روز و می خوام استعفا بدم. احتمالا همین یکی دو روز آخرین روزهای کارم باشه.هفته پیش دو روز مریض بودم. توی چهار ماه و خرده ای که اینجا کار می کنم اولین بار بود. فیش حقوقیم اومد دیم پولش رو ندادن. یعنی عملا اگه مریض بشی باید از گشنگی بمیری تو این نوع کارای داغون و ساعتی-مزد.دارم فکر می کنم واسه عید که بر می گردم ایران یه مدت بیشتری بمونم. همه اش فکر می کردم همسرم تنها می شه. اما اون هم از افسردگی و استرس من خ
نمي دونم تاثیر زیاد تنها موندنه که به هیچ عنوان دلم نمي خواد با همسایه ارتباط برقرار کنم ، ندیده بودمش تا حالا که اون روز احسان از روروئک افتاد و شدید گریه کرد ،قبل اونم خیلی بی قرار بود برای اولین دندونش بود که نمي دونستم ، بین جیغ و داد و گریه شدیدش که صدا به صدا نمي رسه، حالا دمش گرم اومده بود ببینه چش شده ،منم دیدم منتظره بیاد تو، خونه نامرتب، خودم خسته و عصبی ، اصلا تعارف نکردم و پرسید تنهام که چند بار هم خونه رو نگاه کرد ومی خواست بیاد که
امروز ده فروردینه. یعنی ده فروردین ما. تو ایران یازده فروردینه. ما هیچ‌وقت از اونایی نبودیم که تاریخ‌ها یادمون بمونه. هیچ‌وقت از اون زوج‌های جشن‌بگیر و عزیزم ولنتاینت، روز عشق‌ت فلان و بهمانت مبارک نبودیم. افتخار نمي‌کنم. فقط همینی بودیم که بودیم. پولدار نبودیم هیچ‌کدوم. موقعیت‌های عجیبی نداشتیم برای خوشحال کردن همدیگه، ولی همیشه با هم خوشحال بودیم. :)ده فروردین روزیه که ازم پرسید تا تهش هستی؟‌ و گفتم هستم. چیزی که می‌خوام تعریف کنم،
امروز ده فروردینه. یعنی ده فروردین ما. تو ایران یازده فروردینه. ما هیچ‌وقت از اونایی نبودیم که تاریخ‌ها یادمون بمونه. هیچ‌وقت از اون زوج‌های جشن‌بگیر و عزیزم ولنتاینت، روز عشق‌ت فلان و بهمانت مبارک نبودیم. افتخار نمي‌کنم. فقط همینی بودیم که بودیم. پولدار نبودیم هیچ‌کدوم. موقعیت‌های عجیبی نداشتیم برای خوشحال کردن همدیگه، ولی همیشه با هم خوشحال بودیم. :)ده فروردین روزیه که ازم پرسید تا تهش هستی؟‌ و گفتم هستم. چیزی که می‌خوام تعریف کنم،
دیشب خواب دیدم دکتر جراحم شارلاتان از آب دراومد. منم خواستم برم پیش یه دکتر دیگه، که قیافش شبیه یکی از بازیگرهای ایرانی بود. از خودم متعجبم. من که سال دوازده ماه فیلم و سریال نمي بینم، چرا باید یه بازیگروُ تو خوابم ببینم. حتی نمي دونستم اسمش چیه. ولی همین چند ثانیه پیش که داشتم جمله ی قبلی روُ تایپ می کردم، یه اسمی اومد تو ذهنم. باید سرچ کنم ببینم درسته یا نه. آره، اسمشوُ درست حدس زدم. از بازیگرهای سریال بدون شرح بود. آخه این اَ کجا اومد تو کله ی
گفته بودم که چندماه پیش پسرم آزمون سخت دان دو کمربند مشکی کاراته ش رو داده و قبول شده؟ خب اون روز وقتی خسته و کوفته از آزمون سختش ، پیروز اومد بیرون و خبرش رو بهم داد، با تمام وجود خوشحال شدم بخاطر موفقیتش. می دونستم به این رشته خیلی خیلی علاقه داره و تموم هدفش اینه که بتونه وارد تیم ملی  بشه. دیشب ولی بهم گفت که استادش ازش خواسته که خودشو برای اوایل تابستون آماده کنه و روی اینکه دوتا سانس باشگاه رو برای مربی بودن خودش انتخاب کنه، فکر کنه. به
بغلش کردم.بابا هم بغلم کردمحکم بغلم کرد.اونقد گریه ام گرفته بود که نمي تونستم حتی عذرخواهی کنمدیگه باباجون دعوامون کرد.گفت این چه وضعیه شب عیدی درست کردید بابا؟!!!!دیگه خندیدیمهمه خندیدیم.باباجون اینا که رفتن بازم رفتم پیشش.اونقد بغلم کرد ،اونقد دوباره گریه ام گرفت.ولی دیگه سبک شدم.بعدم معذرت خواهی کردم.ده بار عذرخواهی کردم که بی خبر رفتم خونه بابا جون.گفت اشکالی نداره، حتما لازم بوده.بعضی وقتا لازمه یه کارایی کنیم که به نظر اشتب
داستان ماهی پولک طلا
داستان کودکانه ماهی پولک طلا -یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.
 
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آ
بالاخره پیداش کردم. یه برچسب که مشکل منوُ توصیف می کنه، و افراد دیگه ای که مشکل منوُ دارن. نمي دونم مردم تصورشون از بیماری/اختلال/مشکل روانی چیه. یعنی می دونم اکثرن تصور درستی ازش ندارن ها، ولی نمي دونم دقیقن تو کلَشون چی میگذره. وقتی میخوام درباره ی آسیب شناسی روانی حرف بزنم، همیشه از خودم می پرسم "مخاطب من چه ایده ای از آسیب شناسی روانی داره؟" الان هم قصد دارم از کوپینگ استراتژی ناسالم خودم بنویسم، و فقط می تونم امیدوار باشم خواننده
اون روز و یادته؟ اون روزم کل روز تنها بودم،مثه امروز. شبش که برگشتی کلی غر زدم برات، غر زدم از تنهایی غر زدم از نبودنت، دلم پر بود اون روز ،غر زدم از هیچوقت نبودنت.تو چیکار کردی؟ گفتی خب چرا نرفتی بیرون؟ چرا نشستی خونه حوصله ات سر بره ،دوستات کجا بودن پس؟ وقتی گفتم سر یه ماجرایی که تو مدرسه شده بود بابا جریمه ام کرده و گفته این آخر هفته حق ندارم برم بیرون.یادته چی گفتی؟تعجب کردی، چرا؟ چون اصلا خبر نداشتی مثه همیشه، وقتی ام تعریف کردم ماج
امروز بعد از مدتها اومدم سر وقت وبلاگم. یه ساعت طول کشید تا گرد و خاکی که روش رو گرفته بود پاک کنم! همیشه این اعتقاد رو داشتم لینک بقیه وبلاگ‌ها رو جایی ننویسم و واقعا اگه از نوشته‌هاشون و طرز فکر نویسنده‌هاشون رو دووس داشتم باید تو ذهنم می‌موند که برم چکشون کنم! خب این قضیه پشت سیستم خودم هیچ مشکلی نداشت! چون وقتی می‌خواستم برم مثلا وبلاگ مگهان رو بخونم کافی بود حرف m رو بزنم و هیستوری سیستم خودش بقیه رو واسم تایپ می‌کرد! و این یعنی من حتی ا
میگن رفیق خوب نعمته واقعا درسته ها.امروز داشتم برای فرزانه از بی پولی ناله می کردم و می پرسیدم تو بودی چیکار می کردی؟ یهو گفت : آیفونه رو چیکارش کردی ؟اونقد عصبی شدم اولش،گفتم که چی الان این سوال؟ چیکار به اون آشغال داری وسط این بدبختی،انداختم دور اصلا.گفت دیوونه الکی نگو بگو چیکارش کردی؟ خالی می بندی دیگه نه؟ می دونی چنده الان؟اینو گفتا ، یهو فهمیدم چی میخواد بگه.اصلا ناخواسته نیشم باز شدگفت آها حالا فهمیدیپس داریش؟گفتم آره بابا چند
 
اینم بهترین بازی دراگون بالی که تا به حال داشتم
مثل همیشه ی اعترافی کنم بد نیست
من قبل اینکه انیمه ی دراگون بال رو ببینم این بازی رو اشنایی داشتم باهاش
و خیلی وقته که بارها تمومش کردم
ولی هیچی نميدونستم چون انیمشو ندیده بودم :))
سبک و نوع جنگیدن این بازی برام عجیب بود
تا اینکه انیمه ی دراگون بال رو مشتاق شدم ببینم
تازه دونستم سبک این دراگون بالی ها همینطوریه
 فوق العادست بعد اینکه انیمه رو دیدم این بازی برام جذابیتش بیشتر شد
چون فه
اومدیم ویلای عمو شاهرخ.وقتی رسیدیم همه بودن به غیر از خود عمو،طبق معمول.باباجون مامان جون و عمه و زن عمو.عمو هم موقع شام رسید.تا جمعه اینجاییم همه، بابا اولش گفت به خاطر تعطیلاته ولی.به خاطر رفتن منه.امشب حرف زدیم حسابی.از اولش می دونستم.حدس زده بودم، خب معلومهآخه کی تا حالا شده بود همه با هم چند روز بیاییم ویلا؟ به خاطر بابا همش سعی میکردم خوشحال باشم،امید داشتم،امید داشتم آخر حرفمون اونی بشه که من میخوام ولی.وقتی امشب عمو بهم عید
روش و خواسته هایی که ن برای برابری دارن یه حیله ی مردانه است.درخواستتون رو با عمل نشون بدین نه تلاش برای شبیه مردان شدن.در طول تاریخ توانایی های ن سرکوب شده؛ تنها خلاقیتشون بچه به دنیا آوردن بوده.ن تقریبا همیشه باردار بودن و پیوسته با رنج بارداری و بزرگ کردن بچه، مشغول نگه داشته میشدن.توانایی های ن کمتر از مردان نیست که بیشتره؛ شما توانایی خلق کردن دارین و این چیزیه که توسط مردان مورد حسادت قرار گرفته.دنیا به جمعیت بیشتر نیاز ند
چند شب پیش بالاخره اینو دیدم دیگه همه می دونن که من چقدر عاشق دنیای مار.ولم و امروزم که داشتم تریلر جدید انتقامجوهای چهار رو می دیدم با هر صحنه اش اشک جمع میشد توی چشمام. از بس که عاشقم، یعنی اشک شوق بودن به هر حال، این خیلی قشنگ بود. یعنی حتی اگه هیچی ازشون نمي دونی هم حسابی سرگرم میشی باهاش.من به شخصه از بیشترین چیزیش که خوشم اومد و چشمام بهش خیره بود جلوه های تصویریش بود. یعنی همون پایه و اساس انیمیشنش. خیلی خاص و ناب بود. مخصوصا اینکه
چند شب پیش بالاخره اینو دیدم دیگه همه می دونن که من چقدر عاشق دنیای مار.ولم و امروزم که داشتم تریلر جدید انتقامجوهای چهار رو می دیدم با هر صحنه اش اشک جمع میشد توی چشمام. از بس که عاشقم، یعنی اشک شوق بودن به هر حال، این خیلی قشنگ بود. یعنی حتی اگه هیچی ازشون نمي دونی هم حسابی سرگرم میشی باهاش.من به شخصه از بیشترین چیزیش که خوشم اومد و چشمام بهش خیره بود جلوه های تصویریش بود. یعنی همون پایه و اساس انیمیشنش. خیلی خاص و ناب بود. مخصوصا اینکه
عصر خواهرش زنگ زد. گفت یادم رفت از مادرت تشکر کنم برای جا دادن مبل‌ها. دلم می‌خواست بگم دو هفته گذشته تازه یادت افتاده؟! زنگ زدی خبری بدی. همونو بگو. بعد تشکر کرد که براش وقت دکتر گرفتم. یک سال بیشتره میگه معده درد دارم، تازه رفته دکتر. یکی از اقوام مادرم منشی یه دکتر معروفه. خودم که رفتم همسر فهمید، هی میگه برای اینا نوبت بگیر. منم اصلا بعدش ازش نپرسیده بودم رفتی دکتر چی شد. خودش می‌گه رفتم دکتر معلوم شد معده‌م خونریزی داره. منم خیلی عادی گ
امروز روز خیلی خوبی بود. در کل این روزها اتفاقات خوب زیادی افتاد. یکیش اومدن یه مسافر کوچولو به جمع خانواده ی من بود که سالها همه منتظرش بودن.خدارو بابتش شکر کردیم و می کنیم.امروز والدینم به روستا رفتن. روستایی که والدین همسرم اونجا زندگی می کردند خیلی به روستایی که پدربرزگ و مادربزرگم زندگی می کردند نزدیکه و همسرم دوست داشت از این فرصت برای دیدار روستای پدری استفاده کنه.من اما اصلا راغب نبودم همراهشون برم.چون چهارشنبه و پنج شنبه روزای پرک
هانس رو تو کافه تریا دیدم دیروز. نشسته بود یه گوشه ی خلوت و یه غذای رامن مانندی می خورد. تعجب کردم چون می دونستم کامپیوتر می خونه و پردیسشون بالای کوهه نه بغل بیمارستان. نرفتم پیشش برای سلام احوال پرسی و اینکه بپرسم اینجا چی کار میکنه. برای همین هنوز برام یه رازه. رفتم یه گوشه نشستم و غذام رو تنهایی خوردم و گاها دید می زدم ببینم هانس چی کار می کنه. منو ندید و رفت. یادم افتاد به اولین باری که هم رو دیدیم. روزی که جلسه ی راهنمایی تو دانشکده ی زبان دا
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دست
مامان یه خاله داره به نام خاله رباب». خیلی خاله مهربون و دوست‌داشتنی و قشنگیه. خیلی هم به من محبت داره. یکی از سال‌هایی که ماه رمضون، مشهد بودم، خاله رباب دعوتم کرد که افطار برم پیششون. کلا سه نفر بودیم. من و خاله رباب و مهدی‌آقا، شوهرخاله. خاله سفره رو یه ذره بزرگ انداخته بود. مهدی‌آقا بالا نشسته بود و با یه فاصله‌ای خاله نشسته بود و منم سمت چپ خاله. افطاری رو شروع کرده بودیم که مهدی‌آقا گفت چقد سفره رو بزرگ انداختی رباب. خاله‌رباب درحالی
از میان آب نمای زیبا می گذرم صدای شرشر آب و چهچه پرندگان گوشنواز است، به آرامی قدمی میزنم پارک به زیبایی تمام آرایش شده است، درختان به شکوفه نشسته اند و جوانه های زیبای سبز.سرشاخه های سوزنی کاج را نوازش می کنم.راز و نیازی با مهربانا.باهاش معامله ای می کنم .معامله قشنگی هست.نارنجی پوشان مهربان و تلاشگر ، به هر کدامشان که می رسم سلامی گرم و خدا قوت و لبخندی مهمانشان می کنم .تمامی تعطیلات را هر روز صبح چهل و پنج دقیقه راه رفته ام، چه تایم ه
Green Book - 20داستان در مورد یک مرد ایتالیایی- آمریکایی به نام تونی لیپ (ویگو مورتنسن) است که برای پول حاضر است هر کاری بکند، از یدن کلاه ثروتمندان گرفته تا شرکت در مسابقه‌ی هات‌داگ‌خوری. تونی، توسط یک پیانیست سیاه‌پوست به اسم دان شرلی (ماهرشالا علی) استخدام می‌شود تا راننده و بادیگارد شخصی‌اش در تور کنسرت‌های جنوب آمریکا باشد. . . صحبت از پذیرش افکار و عقاید متفاوت آنچنان کار راحتی نبوده و نیست؛ تزریق یک تفکر و باور جدید در بین مردم زما
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دست
سلام به دوستان عزیزممنو ببخشید برای این تاخیر طولانی.این مدتی که نبودم خیلی گرفتار زندگی بودم.محمد بسیار ازم ناراضی بود و فکر می کرد دوستش ندارم و یه روزی بالاخره ولش می کنم می رم.رفتم وقت گرفتم برای مشاور خانواده حاضر نشد بیاد خودم تنهایی رفتم.خیلی صحبتها کردم 2 جلسه هم رفتم اما بیشتر درباره خودم حرف می زدیم و شاید حال من بهتر می شد چون حرفایی که به هیچکس نمي گفتم رو راحت به مشاورم می گفتم اما محمد هر چه می گذشت نگران تر می شد.تا اینکه رفتم پی
پارسال گمونم همین موقع ها بود که اولین گلدونمو خریدم تنها دلیلم هم این بود که یک کم به گوشۀ کانتر آشپزخونه رنگ و لعاب بده یک گیاه که فقط می دونستم از خانواده دیفن باخیاست و مقاوم و  همین طورمناسب برای من که زیاد اهل نگه داشتن گل و گیاه نبودم آمد پیشم و اسمش شد لوسیلوسی تو یک گلدان سیاه پلاستیکی کوچک بود که گذاشته بودنش تو یک گلدون سفالی لعابدار قرمز رنگ براش یک گلدان بزرگتر گرفتم و آن گلدان خوشرنگ کوچک خالی ماندگل پری آمد که فقط
پارسال گمونم همین موقع ها بود که اولین گلدونمو خریدم تنها دلیلم هم این بود که یک کم به گوشۀ کانتر آشپزخونه رنگ و لعاب بده یک گیاه که فقط می دونستم از خانواده دیفن باخیاست و مقاوم و  همین طورمناسب برای من که زیاد اهل نگه داشتن گل و گیاه نبودم آمد پیشم و اسمش شد لوسیلوسی تو یک گلدان سیاه پلاستیکی کوچک بود که گذاشته بودنش تو یک گلدون سفالی لعابدار قرمز رنگ براش یک گلدان بزرگتر گرفتم و آن گلدان خوشرنگ کوچک خالی ماندگل پری آمد که فقط
**ورس یک**
اشرف مخلوقات با سر تووی سطل ، ساکن تووی قبر
سر صبح کارگر ، سر ظهر باربر ، پنچر سر شب
ثابت بی حرکت ، قفل این صفحه رو کف دست
تصویر‌ها می‌شن رد ، می‌بندن نقش رو پس مغز
تاثیر، چپ راست ، علم حس دل منطق
تعادل مسئله است ، یاد بگیر بکنی حلش
دود سرب بغل ورزش ، می ده بکنه ترکش
پیک و سر می‌ده ، سرکش این راننده سم‌کش
تووی پیچ ، گیج و ویج ، انگار گرفتن جلوش هویج
توو هزار تووی خرگوش که حتی می‌شد بره مستقیم
با خودم میرم و از روز اول می&z
دبیرستانی که بودم همیشه از لابه‌لای حرفای مامان بابام و دوستاشون می‌شنیدم که چقدر دانشگاه رفتن خوبه و  دوره دانشجویی چه دوره فوق‌العاده‌ایه. بین حرفاشون از همه بیشتر به دوره لیسانس اشاره می‌کردن. می‌گفتن هیچی دوره لیسانس نمي‌شه. هیچ دوستی‌ای دوستیای لیسانس نميشه. می‌گفتن صبح تا شب با یه سری آدم زندگی می‌کنی. یهو می‌بینی چهار سال گذشته و اون آدما اندازه خونوادت برات عزیز شدن و دل کندن ازشون برات دردآورده. هنوزم این توصیف رو از خیلی
امروز ساعت 4 صبح دیگه بیدار شدم و خوابم نبرد. یه کم از این پهلو به اون پهلو کردم و همش اون تو ذهنم بود و براش صحبت می کردم.دیروز سرماخورده بود و نیامده بود. دیشب بهش پیام داده بودم که اگر بهتر نشده باشه نیاد و حالا امروز نمي دونستم می یاد یا نه.بهش که فکر می کنم نفسم کم می یاد و باید نفس عمیق بکشم و به وضوح طپش قبلم زیاد می شه.چرا دوستش دارم؟ایا از روی تنهایی و نیاز هست؟ ایا وابستگیه یا دل بستگی؟نمي دونمداشتم فکر می کردم چرا اینقدر سرسنگین جواب
دیروز با همکارم رفتیم خرید. مرغ و بوقلمون و گوشت گوساله تنظیم بازار خریدیم. خوشبختانه صف طولانی نداشت و یه صف معمولی داشت. گوشت گوسفند تنظیم بازار بدون صف یا با صف کم اگه پیدا کنم، یه کمی می خرم برا آبگوشت. چون آبگوشت هیچ جوری با بوقلمون خوب درنمياد. .دیشب بعد از خرید همکارم من رو از وسط شهر رسوند خونه که یعنی لطف خیلی بزرگی کرد بهم. نمي دونم چه طوری جبران کنم. کلا آدم مهربونیه و همیشه بهم لطف داره. .همسر هم دیشب کل مرغ و بوقلمون ها و گوشته
 
حساب و کتاب ، نقداً در روز قیامت




















کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و با خیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه، ولى در کمال تعجب، دستگاه پیام داد : موجودى کافى نمي باشد! امکان نداشت، خودم می دونستم که اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم.با بی حوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این بار پیام آمد: رمز نامعتبر است.این بار فروشنده با بی حوصلگى گفت : آقا لطفا نقداً پرداخت ک
با تشویق های شما و حرفای شیرین و دلگرم کننده تون، بخصوص کامنت شیرین یاد این رومبلی افتادم که عکسشو دیروز دیدم ولی چون عکس قبل از عمل (!) را نداشتم، نذاشتمش.به تاریخ عکس توجه کنید! بیست سال پیش!زمانی بود که سه سال از شروع کارم گذشته بود و جرئت پیدا کرده بودم رومبلی های سیار قبول کنم فقط به مشتری می گفتم: باید مبل را بیارید بگذارید تو گاراژ من و خودتون ببرید بجاش براتون نصف قیمت می دوزم. این یکی از بهترین و تمیزترین کارهایی بود که کردم. یادمه او
تمام
شد! شاید خیلی سریع گذشت از روزی که اولین بار دیدمت از روزی که فهمیدم دوستت دارم
از روزی که فهمیدی دوستت دارم از روزی که ازت خواستم برای همیشه برام بمونی تا
دیروز که کنار هم نشستیم تا تمام عمر کنار هم بمونیم.شبی
که کنار موج های آرام خلیجی که همیشه فارس بوده و هست کنار اون آتیش لعنتی دلم از نبودنت
گرفت یا اصلا وقتی سفری که "تو"  نداشت برام جذاب نشد فهمیدم من بعد از دوست داشتنت
دیگه اون اون آدم سابق نیستم دل دادم و دلم بی تو خوش نميشه&n
تمام
شد! شاید خیلی سریع گذشت از روزی که اولین بار دیدمت از روزی که فهمیدم دوستت دارم
از روزی که فهمیدی دوستت دارم از روزی که ازت خواستم برای همیشه برام بمونی تا
دیروز که کنار هم نشستیم تا تمام عمر کنار هم بمونیم.شبی
که کنار موج های آرام خلیجی که همیشه فارس بوده و هست کنار اون آتیش لعنتی دلم از نبودنت
گرفت یا اصلا وقتی سفری که "تو"  نداشت برام جذاب نشد فهمیدم من بعد از دوست داشتنت
دیگه اون آدم سابق نیستم دل دادم و دلم بی تو خوش نميشه ا
من عاشق از روز سه شنبه هیچ هیچ خبری ازش نداشتم.دیگه دیروز دچار دلشوره شدم. ولی نرفتم خونه شون روم نمي شد. می رفتم چی می گفتم؟ اخر شب به ذهنم رسید خواهر برادراشو سرچ کنم از اونها ببینم شماره تلفنی اکانتی چیزی پیدا می کنم یا نههمشون رو تو اینستا پیدا کردم ولی همه همه غیرفعال بودن.واقعا مگه می شه یه نفر اینقدر بی خیال باشه. بدونه یکی دوستش داره اینقدر به پیامش وابسته است ولی گوشی اش خراب بشه و به روی خودش نیاره!دلی دیشب اصلا خوابم نبرد. دلشور
دارم مثل سابق می شم،طبیعتا فرزتر شدم، حتی وقتی احسان به دنیا نیومده بود از چند روز قبل باید می دونستم مهمون دارم و انقدر استرس غذا رو داشتممممممم زیادددددد، ولی همین دو ماه پیش بود ساعت 1 ظهر یکی از همسایه ها زنگ  زد میاد خونمون خودمون برای شام دعوتش کردیم، و این برای  من در حد معجزه هست و با وجود اینکه بچه کوچیک دارم، راحت ترین غذا قیمه به نظرم رسید و سالاد کاهو درست کردم ، البته همینا، همسرم هم زود رسید و خونه رو جارو زد ، دو تا دیس بزرگ
هفته ی پیش بعد از یک سال کابوس و فکر بالاخره رفتم و دندون عقل و اضافاتش رو کشیدم، خیلی ترس داشتم، چون دندون شماره ٩ هم داشتم که نزدیک سینوس ام بود و در صورت کوچک ترین اشتباهی توی جراحی ممکن بود حسابی دستم بند بشه، ولی دکتر من فوق العاده است و دوتا دندون پایین عقلم رو هم ٣ سال پیش همین دکتر جراحی کرد و خلاصه که خیلی راحت شدم و فقط یه دندون عقل دیگه مونده که اونم ٢ تاست و جراحی اش سخته و گذاشتم واسه بعد از عید.نميدونم به خاطر جراحی و خونریزیه یا .
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها