محل تبلیغات شما

نتایج جستجو برای عبارت :

ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺁﻫﻨﮓ Float ﺍﺯ Afson

ﺭﯾﻤﯿﮑﺲ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﻣﻮ ﺑﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺗﻮ ﺩﻟﯽ " ( ﻓﺎﯾﻞ ﺻﻮﺗﯽ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺟﺪﺍﮔﺎﻧﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ . ) ﻣﺘﻦ ﺁﻫﻨﮓ : ( ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﻼﻗﻢ ﻫﯽ .تی تی دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
ﺍﻟﻮﻥ ﻣﺎﺳﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺗﺎﺳﯿﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺭﺍﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺁﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻓﺮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﻠﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﮐﻨﺪ ! ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﻟﻮﻥ ﻣﺎﺳﮏ ﻣﻮﺳﺲ ﺷﺮﮐﺖ ﺗﺴﻼ، Neuralink ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺎﺳﮏ ﺭﺍﯾﺎﻧﻪ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﺎ ﻓﻨﺎﻭﺭﯼ ‏« ﺗﻮﺭ ﻋﺼﺒﯽ ‏» ﻓﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﺍﯾﻦ ﻓﻨﺎﻭﺭﯼ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﺩﻫﺎﯼ ﺭﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻐﺰ ﮐﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﺁﭘﻠﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺍﻓﮑ
چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داندز عشق حال مرا هیچ کس نمی داندترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داندمرا سزای جفا هیچ کس نمی داندبجز دلت که زبان با دلم یکی داردعیار شوق مرا هیچ کس نمی دانداگر چه جوهریان عزیز دارد مصربهای یوسف ما هیچ کس نمی داندز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوارچه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداندبغیر من که درین بوته ها گداخته امعیار شرم و حیا هیچ کس نمی داندزبان غنچه پیچیده را درین گاربجز نسیم صبا هیچ کس نمی داندچو عاجزان سپرانداز پیش مژگانشکه د
از زندگانیم گله دارد جوانیمشرمنده جوانی از این زندگانیمدارم هوای صحبت یاران رفته رایاری کن ای اجل که به یاران رسانیمپروای پنج روز جهان کی کنم که عشقداده نوید زندگی جاودانیمچون یوسفم به چاه بیابان غم اسیروز دور مژده جرس کاروانیمگوش زمین به ناله من نیست آشنامن طایر شکسته پر آسمانیمگیرم که آب و دانه دریغم نداشتندچون میکنند با غم بی همزبانیمای لاله بهار جوانی که شد خزاناز داغ ماتم تو بهار جوانیمگفتی که آتشم بنشانی ولی چه سودبرخاستی که بر سر
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانیچون باد سحرگاهم در بی سر و سامانیمن خاکم و من گردم من اشکم و من دردمتو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانیخواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینمتا آتش جانم را بنشینی و بنشانیای شاهد افلاکی در مستی و در پاکیمن چشم ترا مانم تو اشک مرا مانیدر سینه سوزانم مستوری و مهجوریدر دیده بیدارم پیدایی و پنهانیمن زمزمه عودم تو زمزمه پردازیمن سلسله موجم تو سلسله جنبانیاز آتش سودایت دارم من و دارد دلداغی که نمی بینی دردی که نمی دانید
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذردهم رونق زمان شما نیز بگذردوین بوم محنت از پی آن تا کند خراببر دولت آشیان شما نیز بگذردباد خزان نکبت ایام ناگهانبر باغ و بوستان شما نیز بگذردآب اجل که هست گلوگیر خاص و عامبر حلق و بر دهان شما نیز بگذردای تیغتان چو نیزه برای ستم درازاین تیزی سنان شما نیز بگذردچون داد عادلان بجهان در بقا نکردبیداد ظالمان شما نیز بگذرددر مملکت چو غرش شیران گذشت و رفتاین عوعو سگان شما نیز بگذردآن کس که اسب داشت غبارش فرو نشستگرد سم خرا
 
تاسوعای حسینی در باغلار ارلان

ورود هیئت عزاداران مقیم مرند به روستای ارلان در روز تاسوعای حسینی


 
مهمانان عزیز برای صرف شام در مسجد جامع روستای ارلان در شب عاشورای حسینی

 
 
 
 
 
شاخصی ارلانیها در شب عاشورای حسینی در ارلان
روز عاشورای حسینی و شبیه خوانی در روستای ارلان سال 98


روستای ارلان
بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست

دست غمت ببست مرا استوار دست


در پای محنت تو از آن دست می زنم

تا برنگیری از سر من دل افکار دست


پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی

دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست


گربنده در وصال لبت دست یابدی

بردی نشاطم از می انده گسار دست


من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی

تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟


هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز

کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست


در پای غم فکند مرا دست عشق تو

زین طنز ها برای دل من بدار
نیگلون پرده برکشید هوا

باغ بنوشت مفرش دیبا


آبدان گشت نیلگون رخسار

و آسمان گشت سیمگون سیما


چون بلور شکسته، بسته شود

گر براندازی آب را بهوا


لوح یاقوت زرد گشت بباغ

بر درختان صحیفه مینا


بینوا گشت باغ مینا رنگ

تا درو زاغ برگرفت نوا


مطرب بینوا نوا نزند

اندر آن مجلسی که نیست نوا


گر نه عاشق شدست برگ درخت

از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا


باد را کیمیای سوده که داد

که ازو زر ساو گشت گیا


گر گیا زرد گشت باک مدار

بس بود سرخ روی خواجه ما


خو
دیدار یار غایب دانی چه ذوق داردابری که در بیابان بر تشنه‌ای بباردای بوی آشنایی دانستم از کجاییپیغام وصل جانان پیوند روح داردسودای عشق پختن عقلم نمی‌پسنددفرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذاردباشد که خود به رحمت یاد آورند ما راور نه کدام قاصد پیغام ما گزاردهم عارفان عاشق دانند حال مسکینگر عارفی بنالد یا عاشقی بزاردزهرم چو نوشدارو از دست یار شیرینبر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گواردپایی که برنیارد روزی به سنگ عشقیگوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپاردمشغ
نکنم اگر چاره دل هر جائی را

نتوانم و تن ندهم رسوائی را


نرود مرا از سر سودایت بیرون

اگرش بکوبی تو سر سودائی را


همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح

مه من چه دانی، تو غم تنهائی را


چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند

نبود جز این فایده ای بینائی را


چه قیامت است این که تو در قامت داری

بنگر به دنبالت عجب غوغائی را


به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد

ز قد تو ای سرو روان رعنائی را


نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است

نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را


هم
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیستطاقت بار فراق این همه ایامم نیستخالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشدسر مویی به غلط در همه اندامم نیستمیل آن دانه خالم نظری بیش نبودچون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیستشب بر آنم که مگر روز نخواهد بودنبامدادت که نبینم طمع شامم نیستچشم از آن روز که برکردم و رویت دیدمبه همین دیده سر دیدن اقوامم نیستنازنینا مکن آن جور که کافر نکندور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیستگو همه شهر به جنگم به درآیند و خلافمن که در خلوت خاصم خبر
حلقه زلف یار ، دام بلاست

دل درو بسته ایم عین خطاست


کار دل بهتر است کو شب و روز

در تماشا گه نسیم صباست


جان بر لب رسیده را بتر است

کز مقیمان آستان عناست


تا بُت من به دلبری بنشست

قلم عافیت زما برخاست


بارها گفتمش که کسوت عشق

برقد هر کسی نیاید راست


دست در خصل می کنی هش دار

مهره در ششدر و حریف دغاست


گرچه معهود آسمان، ستم است

ورچه آیین روزگار، جفاست


چشم شوخش که روزگار وَش است

خط سبزش که آسمان آساست


در جفا و ستم چنان شده اند

کانچه
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را

شمارم مو به مو شرح غم شب‌های تارم را


برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم

که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را


ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن

به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را


بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم

سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را


تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران

صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را


بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان

که از شفقّت بدست آرد دل
یک امشبم که خم ابروی تو محراب است

چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است


مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست

اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است


چرا هوای لبت خون من به جوش آورد

اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است


شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت

تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است


بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت

که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است


بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم

اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است


خط ار به گرد عذرات همی نیا
مشکل برانکو برای رد کردن دو بازیکن چیست مشکل برانکو برای رد کردن دو بازیکن چیست


مشکل برانکو برای رد کردن دو بازیکن!















خبرورزشی: دو بازیکن پرسپولیس هیچ تمایلی به جدایی از این باشگاه در نقل و انتقالات زمستانی ندارند.


 در نخستین اخباری که از لیست خروجی بازیکنان پرسپولیس به بیرون درز
پیدا کرد، این طور اعلام شد که احسان علوان زاده ب
هر سؤالی کز آن لب سیراب

دوش کردم همه بداد جواب


گفتمش جز شبت نشاید دید

گفت پیدا بشب بود مهتاب


گفتم از تو که برده دارد مهر

گفت از تو که برده دارد خواب


گفتم از شب خضاب روز مکن

گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب


گفتم از تاب زلف تو تابم

گفت ار او تافته شود تو متاب


گفتم آن لاله در خضاب شب است

گفت در عشق او شوی تو مصاب


گفتم آن زلف سخت خوشبویست

گفت ز آنرو که هست عنبر ناب


گفتم آتش بر آن رخت که فروخت

گفت آن کو دل تو کرد کباب


گفتم از حاجبت بتابم ر
از تو ای دوست نگسلم پیوندور به تیغم برند بند از بندالحق ارزان بود ز ما صد جانوز دهان تو نیم شکرخندای پدر پند کم ده از عشقمکه نخواهد شد اهل این فرزندپند آنان دهند خلق ای کاشکه ز عشق تو می‌دهندم پندمن ره کوی عافیت دانمچه کنم کاوفتاده‌ام به کمنددر کلیسا به دلبری ترساگفتم: ای جان به دام تو در بندای که دارد به تار رتهر سر موی من جدا پیوندره به وحدت نیافتن تا کیننگ تثلیت بر یکی تا چند؟نام حق یگانه چون شایدکه اب و ابن و روح قدس نهند؟لب شیرین گشود
بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی

ز نور پاک جمال محمدست و علی


ز نور پاک جمال محمد و علی‌ست

بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی


دو دست کار کنند این دو دستیار وجود

از این دو دست قوی، دستگاه لم یزلی


بصورتند دو، لیکن بمعنی‌اند یکی

مبینشان دو، که باشد دوبینی از حولی


بکوب حلقه‌ی طاعت، در مدینه‌ی علم

کننده‌ی در خیبر ببازوان یلی


چو در گشوده شد آنگه بشهر، یابی راه

بلی، بری به نبی راه، با ولای ولی


نبی کند زولی قصه، چون گلاب از گل

ببو
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب

گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب


گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف

گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب


گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف

گفتا که دود دارد با تفّ خویش تاب


گفتم چو مشک گشت دو زلفت برنگ و بوی

گفتا که رنگ و بوی ازو برده مشک ناب


گفتم که منخسف شده طرف مهت ز جعد

گفتا خسوف نیست ، مه از غالیه نقاب


گفتم به لاله و گل ، روی تو داد رنگ

گفتا دهد بلاله و گل رنگ ماهتاب


گفتم چرا ستاند ماه از رخ تو نور

گفتا که
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم‌جانم را

بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را


اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من

دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را


به گردن بسته‌ای چون رشتهٔ بر پای زنجیرم

مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را


به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم

شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را


در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم

خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را


ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی

که بنوی
ما از خدای گم شده‌ایم او به جستجوستچون ما نیازمند و گرفتار آرزوستگاهی به برگ لاله نویسد پیام خویشگاهی درون سینه مرغان به های و هوستدر نرگس آرمید که بیند جمال ماچندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوستآهی سحر گهی که زند در فراق مابیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوستهنگامه بست از پی دیدار خاکئینظاره را بهانه تماشای رنگ و بوستپنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوزپیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و تدر خاکدان ما گهر زندگی گم استاین گوهری که گم شده مائیم یا که
تا پریشان به رُخ آن زلف سمن ساست تو را

جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را


دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند

که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را


همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی

یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را


قبلهٔ خلق بود گوشهٔ ابروی تو زان

کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را


سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان

قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را


سر کوی تو بود م خونین کفنان

خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را


بتولاّت صبوحی به د
می‌دهی ساغر بیاد آن لب میگون مرا

ساقی امشب می‌کنی، تا کی بساغر خون مرا؟!


مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق

چهره‌ی لیلی نمود از دیده‌ی مجنون مرا


در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال

در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟


صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت

تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا


چشم او آمد بیادم، هوشیاران همتی

تا نپندارد ز مستان، شحنه بیند چون مرا


چشم بیمارش چنان کرده‌ست بیمارم که نیست

چشم بهبود و تن آ
 اول دفتر به نام ایزد داناصانع پروردگار حی توانااکبر و اعظم خدای عالم و آدمصورت خوب آفرید و سیرت زیبااز در بخشندگی و بنده نوازیمرغ هوا را نصیب و ماهی دریاقسمت خود می‌خورند منعم و درویشروزی خود می‌برند پشه و عنقاحاجت موری به علم غیب بدانددر بن چاهی به زیر صخره صماجانور از نطفه می‌کند شکر از نیبرگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خاراشربت نوش آفرید از مگس نحلنخل تناور کند ز دانه خرمااز همگان بی‌نیاز و بر همه مشفقاز همه عالم نهان و بر همه پیداپرتو
ببرد از من قرار و طاقت و هوشبت سنگین دل سیمین بناگوشنگاری چابکی شنگی کلهدارظریفی مه وشی ترکی قباپوشز تاب آتش سودای عشقشبه سان دیگ دایم می‌زنم جوشچو پیراهن شوم آسوده خاطرگرش همچون قبا گیرم در آغوشاگر پوسیده گردد استخوانمنگردد مهرت از جانم فراموشدل و دینم دل و دینم ببرده‌ستبر و دوشش بر و دوشش بر و دوشدوای تو دوای توست حافظلب نوشش لب نوشش لب نوش
تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب

گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب


عشق تو باچار چیزم یار دارد هشت چیز

مرمرا هر ساعتی زین غم جگر گردد کباب


با رخم زر و زریر و با دلم گرم و زحیر

با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب


وین عجایب تر که چون این هشت با من یار کرد

هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب


راحت وآرام روح ورامش و تسکین دل

نزهت ودیدار چشم و زینت و فرشباب


در رگ و اندر تن و اندر دل و در چشم من

خواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقل
کبوتر بچه‌ای با شوق پروازبجرئت کرد روزی بال و پر بازپرید از شاخکی بر شاخساریگذشت از بامکی بر جو کنارینمودش بسکه دور آن راه نزدیکشدش گیتی به پیش چشم تاریکز وحشت سست شد بر جای ناگاهز رنج خستگی درماند در راهگه از اندیشه بر هر سو نظر کردگه از تشویش سر در زیر پر کردنه فکرش با قضا دمساز گشتننه‌اش نیروی زان ره بازگشتننه گفتی کان حوادث را چه نامستنه راه لانه دانستی کدامستنه چون هر شب حدیث آب و دانینه از خواب خوشی نام و نشانیفتاد از پای و کرد از عجز
گرم راحت رسانی ور گزاییمحبت بر محبت می‌فزاییبه شمشیر از تو بیگانه نگردمکه هست از دیرگه باز آشناییهمه مرغان خلاص از بند خواهندمن از قیدت نمی‌خواهم رهاییعقوبت هرچ از آن دشوارتر نیستبر آنم صبر هست الا جداییاگر بیگانگان تشریف بخشندهنوز از دوستان خوشتر گداییمنم جانا و جانی بر لب از شوقبده گر بوسه‌ای داری بهاییکسانی عیب ما بینند و گویندکه ندانند از هواییجمیع پارسایان گو بدانندکه سعدی توبه کرد از پارساییچنان از خمر و زمر و نای و ناقوس
افتخار همه آفاقی و منظور منی

شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی


به سر زلف پریشان تو دلهای پریش

همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی


ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟

تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟


سیم اندام ولی سنگ دلی

سست پیمانی و پیمان شکنی


اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟

شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟


اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟

سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ


سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ

گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟


ز غ
دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بریرسم بود کز آدمی روی نهان کند پریمعتقدان و دوستان از چپ و راست منتظرکبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگریآمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنمسیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظریغایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسیدبنده میان بندگان بسته میان به چاکریروی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنیدست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بریهر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقیپیش که داوری برند از تو که خصم و داوریبنده اگر به سر رود در طلبت کج
چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما داردصبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا داردبطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونشمدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا داردچو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گرددشود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارداز آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفشکه هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما داردمن از عالم به جز کویش ندارم منزلی دیگرولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا داردبرآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک منحدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا داردم
تا به دام غمش آورد خدا، داد مرا

هر چه می‌خواستم از بخت، خدا داد مرا


رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم

چشم دارم که خرابی کند آباد مرا


نتوانم ز خداداد بگیرم دادم

کاش گیرد ز خداداد خدا داد مرا


گر دلش سخت تر از سنگ بود، نرم شود

بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا


من که تا صبح، دعا گوی تو هستم همه شب

چه شود گر تو به دشنام کنی یاد مرا


غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم

غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا
شب نما ، صبوحی
 هرچند هیچ تصویری از کریستانو رونالدو در تمرینات دیروز منتشر نشد اما این بدان معنا نیست که او استراحت کرده باشد . دیروز
رونالدو بیشتر از هر بازیکن دیگری تمرین کرد . در حالی که یک ساعت و نیم
از اتمام تمرینات زیر نظر آنچلوتی گذشته بود این رونالدو بود که در سالن
بدنسازی سخت تمرین می کرد . رونالدو
می داند که  در این مقطع از فصل سرنوشت جامها مشخص می شوند و به همین دلیل
روی قوای بدنیش کار می کند تا در بهترین شرایط قرار بگیرد . رونالدو
 مرا کز عشق به ناید شعاریمبادا تا زیم جز عشق کاریفلک جز عشق محرابی نداردجهان بی‌خاک عشق آبی نداردغلام عشق شو کاندیشه این استهمه صاحب دلان را پیشه این استجهان عشقست و دیگر زرق سازیهمه بازیست الا عشقبازیاگر بی‌عشق بودی جان عالمکه بودی زنده در دوران عالمکسی کز عشق خالی شد فسردستکرش صد جان بود بی‌عشق مردست
 جهاندیده کشاورزی بدشتیبعمری داشتی زرعی و کشتیبوقت غله، خرمن توده کردیدل از تیمار کار آسوده کردیستمها میکشید از باد و از خاککه تا از کاه میشد گندمش پاکجفا از آب و گل میدید بسیارکه تا یک روز می انباشت انبارسخنها داشت با هر خاک و بادیبهنگام شیاری و حصاریسحرگاهی هوا شد سرد زانسانکه از سرما بخود لرزید دهقانپدید آورد خاشاکی و خاریشکست از تاک پیری شاخسارینهاد آن هیمه را نزدیک خرمنفروزینه زد، آتش کرد روشنچو آتش دود کرد و شعله سر دادبناگه طائر
دل مرا عجب آید همی ز کار هوا

که مشکبوی سلب شد ز مشکبوی صبا


ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک

چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا


درخت اگر علم پرنیان گشاد رواست

که خاک باز کشیدست مفرش دیبا


بنور و ظلمت ماند زمین و ابر همی

بدرّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا


فریفته است زمین ابر تیره را که ازو

همی ستاند درّ و همی دهد مینا


بزیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع

نهفته گشت در ازای عالم و پهنا


اگر چه گوهر و نقش جهان فراوانست

همه صناعت ابرست و دست برد صبا
 کریستیانو
رونالدو ، ستاره پرتغالی رئال مادرید از فتح دسیما در پایتخت کشورش پرتغال
به عنوان یکی از بهترین خاطره های زندگیش یاد کرد . ستاره
پرتغالی رئال مادرید در گفت و گو با O Jogo گفت : " فتح لیگ قهرمانان
اروپا در لیسون یکی از بهترین و تاثیرگذارترین خاطره های دوران ورزشی من
بود . " رونالدو در خصوص جوایز فردی گفت : " جوایز فردی چه در رئال مادرید و چه در تیم ملی پرتغال نتیجه کار و تلاش تیمی است . " 


 هرچی بخوای همینجاس!!!!!!
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مرد
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها