محل تبلیغات شما

همیشه تصمیماتم رو دنبال میکردم. 

هیچ کاریو بی پایان رها نمی کردم.

وبلاگم همینطوره. شاید یه سال ننویسم ولی بعد یه سال بنویسم.


یه وقتایی اصن دلم میخواد خلوت کنم هیچ کس دورو برم نباشه.

این روزا که به حضور خدا بیشتر نیاز دارم حسش نمی کنم. 

خیلی نگرانم. شبا با این فکر که صبح باز تو خواب و بیداری از بابا یا مامان میشنوم که داره میگه ما داریم میریم از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن بیاید مریضتون رو تحویل بگیرید میخوابم

حالش اصلا خوب نیست. 


از بس شب و نیمه شب تماس گرفته شده به تلفن خونه.

از بس پیام دادم پیام دادن خوابی؟ بیداری؟

خبر گرفتم چی شده؟ خبری شد؟ خوبه؟ چش شده؟ دکترا چی گفتن؟

تو راهی؟ کجایی؟ شیرازی؟ رسیدی نرو. بمون برو پیششون بیمارستان.


اگه بخوام بنویسم خیلیه 

یه نمونه ش پشت در آی سی یو ایستادن. ولی الان پشت در آی سی یو دیگه لازم نیست به ایستیم. ولی بازم میریم. من نه.کمتر اما بابا عموها عمه ها. میرن. دلشون طاقت نمیاره . 

دیروز رفتم پیش بابا . تنها بیمارستان رفته بود روی صندلی نشسته بود تنها. 

پیشش نشستم یه یک ساعتی 

بهش گفتم من بمونم شما برین گفت نه. گفتم بابا بمونم پیشت. میگه نه. برین شما.

اومدیم. پشت سرمون اومد بیرون. با فاصله چن قدم اومد بیرون. فقط یه حس و حال عجیبی دارم. 


خدایا من تو رو فراموش کردم؟؟؟؟ چرا حست نمی کنم. چرا یادت نمی کنم. چم شده. 


دلم 


دلم از خودم گرفته. 

میرم کلاس. سرمو گرم کردم. حوصله آهنگایی که بچه ها توی کلاس میزارن رو این روزا ندارم. هیچی نمیگم. ولی حوصله شونو ندارم.

موقع برگشتن آهنگایی که خودم دوس دارمو میزارم و میشنوم. کل این هفته رو تنها میرم و میام. دوس دارم یکم بیشتر راه برم. فقط بگردم 

لبخند تظاهری. خوب نیس.

  


آخ که چقد دلم پره

از این روزای سخت و سرد زمستون 



از کلاس گفتم. یه خانم خیلی پر حرفم تو کلاسمون هست که خیلی حرف میزنه. اصلا دوسش ندارم 

چقد دلم میخواد باهات یه دل سیر حرف بزنم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها