محل تبلیغات شما

نزدیکای خونه، دم بستنی فروشی مون یه پسر خرخونِ نه چندان تپلی و عینکیِ حدودا هم سن های خودم، تنها نشسته بود روی یه نیمکت، همون جایی که من همیشه میشینم، و داشت بستنی میخورد.نه.عادی نبود اینهمه تصادف.عاشقش شده بودم.عاشق نگاه کردناش به اطراف حین بستنی خوردن، عین خودم.عاشق قیافه ی خرخونیش با عینک، عین خودم.عاشق تنها بستنی خوردنش.یواشکی گوشه ی دیوار ایستادم و کله مو اوردم بیرون، نگاهش کردم هی.به نظرم یه لحظه چشمش بهم افتاد چون با خجالت زل زد به ظرف بستنی ش و همچنان به خوردن ادامه داد :)) میخواستم برم جفتش بشینم.ولی دختر عاقلی باید میبودم که کوله شو سفت میکنه روی کولش و به راهش ادامه میده تا خونه.آره.تف به عاقل بودن.حتی یه بای بای هم نکردم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها