داشتم با عجله از خونه میزدم بیرون که مامان فریاد برآورد هیییی موری! چُنان که اسبی چیزی ام.گفتم بله مادر جان؟فرمودند بیا این آب کربلا رو بخور بعد برو.
من:آب کربلا؟آب کربلا از کجا اوردی؟
مادر:بیا بخور دیگه سهمتو چقدر حرف میزنی!
و در حالی که لیوانو از دستش با بهت و حیرت میگرفتم گوینو دیدم که همینطور که قلپ قلپ مینوشید، یه نیم نگاهی به من میندازه و میگه، بخور.بخور بلکم امام حسین دستی به سر و روت بکشه رها شی یخورده.
حقیقتا دیگه نمیشه تو این خونه زندگی کرد.
درباره این سایت