محل تبلیغات شما

سر جای همیشگی اش نشسته.ته سالن،  ردیف آخر، میز کنار پنجره. همیشه ر به دیوار می نشیند. حواسش پرت آمدن من نمی شود. چشمم به کتابش دوخته شده. می خواند، می خواند، می خواند، بلند می شود، قدمی می زند، می خواند می خواند می خواند، گازی از سیبش یا لقمه ی نان و پنیرش می زند و باز می خواند. تا می شود نگاهش می کنم و به حالش غبطه می خورم. به حال هدف دارش، به اراده اش، بع اینکه از سر و رویش می بارد می داند دارد چه کار می کند. به اینکه برای هدفش شال و کلاه می کند، می آید کتابخانه و سر جای همکیشگی اش می نشیند. به اینکه نان و پنیر می خورد، از درس خواندن خسته می شود و قدم می زند، اصلا همه ی این ها به کنار، به اینکه هدفی دارد. 

می بینمش که آخر روز بعد اطلاعاتی که خوانده در مغزش غوطه ورند و پیاده سمت خانه می رود. از خودش راضی است، از لحظه لذت می برد و به آینده امیدوار. می بینمش که وسایل و کتاب ها را برای روز بعد آماده می کند، لباس خواب خوشبو و تیزش را می پوشد و با خیال راحت سر روی بالش می گذارد. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها