محل تبلیغات شما

دیشب خیلی دیر و خیلی سخت و بد خوابیدم. صبح دلم میخواست نیام. همسر هی گفت برو.

الان دارم برمیگردم. رئیسم خیلی استقبال کرد از برگشتنم. بااینکه اوضاع مالی خیلی بده و گفت مجبورم بازم نیرو کم کنم. ولی به من گفت اینجا خونه شماست.


گفتم بحث مالی اصلا برام مطرح نیست و انتظاری ندارم. فقط میخوام اینجا باشم. 


قرار شد شنبه جلسه ای باشه برای پروژه ای. همسر هم گزارش میداد از خونه.


دخترم بلافاصله بعد رفتنم بیدار شده. الان تونسته بخوابوندش. اول گفت بعدازظهر بیا. بعد جلسه زنگ زدم گفت زود بیا! 

میدونم براش سخته. همینم خیلی همت کرده. 


دلم پر میزنه برای دخترم. مادری حس عجیبیه، هم دوست داری گاهی برای خودت باشی، هم ناراحت میشی ببینی بچه ت بهت نیاز نداره.  دلت میخواد بودنت مهم باشه. 


شرایط موسسه مشخص نیست. شرایط مالی خودمون هم. ولی فکر می کنم با هر سختی باید دوباره شروع کنم والا جا می مونم و حس های بد بیشتر میشه. 


لحظه شماری می کنم برسم خونه و دخترم رو بغل کنم. 


پ.ن: رسیدم خونه دخترم بیدار بود. همسر گفت صبح بیدار شد کلی گریه کرد و مدام سرش رو می چرخوند. کلی کلنجار رفتم و اسباب بازیاش رو آوردم براش تا آروم شد. ظهرم به زحمت خوابونده بودش که کلا ده دقیقه خوابیده بود.

الان بغلم راحت خوابیده. 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها