محل تبلیغات شما

از اخرین روزی که دخترم به باباش زنگ زده بود و ازش خواسته بود براش ۵۰ میلیون پول نقد جور کنه،حدود ۱۰ ماه الی ۱۱ ماه می گذره. دیگه ازش خبری نشد. نه زنگی، نه تماسی و نه حتی پیامک گلایه ای ،چیزی.



منم که دیگه نرفتم، حتی نگرانم هم نشد. ارتباط به کل قطع شد.


حس می کنم زندگی براش اینجوری راحت تره. کمتر درگیر ریزبینی های همسرش  قرار می گیره.


اگه این طور باشه،  خب من هم راحتی اونو ترجیح میدم. 

هیچ کدوم حرفاش یادم نمیره. هیچ کدومش.


برای یک مادر خیلی خیلی سخته که دخترش جلوی همسرش بهت بگه که. کاش دخترتون نبودم. کاش اصلا به دنیا نیومده بودم.

و اینها رو زمانی بگه که متاهل شده باشه.

دخترم یادش رفته که چقدر من و باباش دوستش داریم و چقدر برای پیشرفتش هزینه کرده بودیم.


خیلی چیزها رو ننوشته ام. اتفاقاتی که از شدت تلخی و سختی،نمی تونستم در قالب کلمات بیانش کنم. اتفاقاتی که اونقدر روحمو درگیر می کرد که نمی تونستم بیانش کنم.


یه دختر کی می تونه محبت بی دریغ پدر و مادرش رو فراموش کنه. فقط زمانی که یکی تو گوشش مدام بخونه و کمرنگش کنه و به جای اون کارهای کوچک پدر و مادر خودشو بولد کنه.


دلم برای دخترم می سوزه. حق ش این زندگی نبود. دختر من  دختر خیلی خوبی بود. دنیای مجردی پاکی داشت.


حیف که خودش روی این انتخاب همسرش پافشاری کرد.اونه هزینه های گزاف عشق ش رو هم پرداخت کرد.



دخترم. عزیزم. امیدوارم هرجا هستی،دلت شاد باشه. 


بابات خونه ی فعلی رو فروخت. نمی دونم با خبر می شی یا نه.

تو که از وقتی زایمان کردی، دیدن پدر بزرگ و مادربزرگت هم نرفتی.به بهانه ی زهرا،خونه هیچ کدوم از فامیل های پدر و مادرت هم نرفتی.



مادربزرگ پدری ت،خیلی پیره.ولی حواسش به نبودنت هست. مدام سراغ تو و بچه ت رو می گیره. چه جوابی بهش بدم؟


چرا نصف شب نوشتنم گرفته.





مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها