امروز از درد توی دلم هی نشستم قرآن خواندم و به جای یک جزء سه جزء! تازه من غیراز بچه ها دو خوشبختی بزرگ دیگر دارم. اینکه خانه ی خودم نیستم و اینکه مشغول بردن بسته های ماه مبارک برای لیست تحت حمایت بابا هستم. کاری که خودش انجام می داد. بی سرو صدا و طوری که ما نمی فهمیدیم هیچ وقت. آه. ای بابای رزمنده ام که همیشه محاسبه ی نفس داشتی برای خودت. ای بابای حواس جمعم که کسی را از قلم نمی انداختی! آخر من فدای لیست نوشتنت نشوم که نه از نام میپرسیدی نه از ایمان؟
آقای جوانی که با گاری زباله ی خشک میخرد.
کارگرهای شهرداری که برای جمع کردن زباله می آیند
همسایه ی آبرومند کوچه ی هشتم
فلان فامیل دور
آن پیرزن بیمار
و اوووه آنقدر آدم خوشبختی که سایه گسترده بودی برسرشان.
هرشهادتی یک زینب می خواهد. نمی خواهد؟
درباره این سایت