دیروز یه آقایی با دختر نوجوونش اومده بودن آکواریوم،کلمه ی دخترم دخترم از دهنش نمی افتاد،با اینکه دخترش هم خیلی رو مخ بود و هر پنج دقیقه یکبار میگفت بابا بریم مانتو بخریم!بعدم که از در بیرون رفتن باباهه دخترشو محکم بوسید و گفت قربون دختر قشنگم بشم!
سعی میکردم نگاهم بهشون نخوره،اینجور روابطا یه جورایی منو با خودم معذب میکنه،شاید چون خودم تا حالا باهاش مواجه نشدم،بین من و بابا همیشه یه شکاف بوده.شکاف که چه عرض کنم،یه دره ی عمیقی بوده،اگه یه روز هم میخواستم پیش دستی کنم و نزدیک بشم،سقوط میکردم! هنوزم وقت سال تحویل که به بهانه تبریک عید روبوسی میکنیم آنچنان ضربان قلبم بالا میره انگار میخواد از جا کنده بشه.
درباره این سایت