محل تبلیغات شما

به سال می‌گفتم بریم خانه‌ی پدرم.  چند روز پیش بود. گفت نه. گفتم خوب از ترمینال می‌روم. سفت  سخت گفت تنهایی نه. اعصابم خرد شد و داد زدم خفه‌ام کردی. توی همه چیز زندگی‌ام سرت رو کردی داری نظارت می‌کنی و همان لحظه عصبانیتم رفت.

گفت نه.

خواستم چیزهای دیگری بگویم. بگویم وقت‌هایی که بهتر بود حواست باشد چرا نبود. وقت‌هایی که اما چقدر برای این‌چیزها دیر بود. چقدر این حرف‌ها تکراری بودند و حوصله‌سربر و چقدر حس می‌کردم بزرگ شده‌ام برای این بحث‌ها. در سکوت وسایلم را جمع کردم. گفت می‌رساندم. گفتم یا ولش کن، رهایش کن طلاق بگیر یا غر نزن.

غر نزدم.

عبایم را سرم کردم. چمدان سیاهه را بستم. رفتم نشستم بیرون آمد چمدان را گذاشت توی ماشین. گفتم خودم می‌توانم. ادایم را درآورد.

- هه هه باشه هرکول! می‌تونم می‌تونم! فقط ادعایی. خوبه پسر نشدی.
گفتم نمی‌تونم اما نمی‌خوام تو بلندش کنی.

گذاشتش زمین.

نشست پشت فرمان. سعی کردم بلندش کنم مچ دستم درد گرفت. مچ دستم را دور از چشم سال بوسیدم. به خودم گفتم اگر عصبانی شوم زورم زیاد می‌‎شود.  سعی کردم خودم را عصبانی کنم. فقط س بود. چیزی تکان نخورد. به چیزهای بد فکر کردم. گوشه‌های لبم کش آمده بود سمت پایین.

چمدان را سبک کردم که دوتایش کنم.
آمد چمدان را باز یکی کرد بی‌حرف. گذاشتش توی صندوق . صندوق را بست. دستم را گرفت در ماشین را باز کرد. من را نشاند. کمربند را بست. روی سرم را بوسید. گفت دیونه.

گفتم احمق.

راه افتاد.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها