محل تبلیغات شما

رنگین کمان شش رنگ


# قسمت دوم –-نارنجی ( پدر-سلامتی) #


پدرم مرد خوبی بود .

وقتی بود ،همه چی نارنجی بود و همه چی سرجای خودش بود انگار سالمی  انگار کارها همش ردیفه.

اونوقتها رو که من یادم نمیاد .اما مادرم  وقتی هنوز بچه بودم میگفت : پدرت رفته با یه ادم بد بجنگه ،مثل قصه دیوو پریا .

پدرم یه شاهزاده بود که رفته بود پری دلربا رو از دست دیو نجات بده .

این اتفاق خیلی قبل از به دنیا اومدن من بوده. حتی یه بارهم وقتی قبل اینکه من به دنیا بیام به اجبار از جنگ با دیوبرمیگرده اخه خیلی خسته شده بوده ،مادرم می گفت : چون دیو جرات نداشته که با پدرم رودر روبجنگه و از یه جور جادو استفاده میکرده  که باعث شده تمام بدن پدرم بسوزه.یه جایی توی حلبچه یا همچین اسمی.

بعدش که کمی بهتر میشه من به دنیا میام . اما چون جنگ با یاه تموم نشده بود ،بازم بر میگرده به جنگ با دیو .نه اینکه منو دوست نداشته باشه که تو یه سالگی ولم کنه بره جنگ ،نه،این یه جور وظیفه است یه جور ادای دین ،یا همچین چیزیه

رفتن و برگشتن های پدرم اونقدر زیاد بود که خیلی هاشون و یادم نمیاد .خیلی هاشون رو منو اجازه نمیدادن برم ببینمش چون تو بیمارستان بود و .

اخرین تصویر کدری که از رفتن پدرم داشتم  هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه .از دم در برگشت منو بغل کرد و بوسید و بلندم کرد؛چقدر بلند قد بود  و من انگار توی اسمونها پرواز میکردم.

کاشکی میتونستم ازش بخوام که دیگه برای ادای دینش نره بس بود جای اون خیلی ها بودن که میتونستن برن و نمی رفتن.کاش میتونست نره یا بعدا بره .اما در هر حال اون مرد بزرگی بود و مردای بزرگ انتخابهای سختی میکنن.

پدرم رفت.وقتی میرفت با پای خودش رفت .کسی مجبورش نکرده بود

مدتی بعد گفتن که برگشته اما نمیومد خونه .تا اینکه یه روز اومد خونه .اما با آمبولانس اومد . و با تخت آوردنش .چون دیگه پا نداشت، دست نداشت ، ودیگه توان حرف زدن بیشتر از چند کلمه رو هم نداشت.

یکی بود یکی نبود . و اون پدرم من بودکه دیو سیاه نصف بدنشو ازش گرفته بود ونصف دیگش هم قطع نخاع شده بود.دیگه ریه ای هم براش باقی نمونده بود تا نفس بکشه  و همیشه یه کپسول اکسیژن بهش وصل بود تا بتونه حداقل دو کلمه حرف بزنه.

شاید خیلیا بودن که مثل پدر من مرد بودن و با دیو سیاه میجنگیدن . اما خیلی کمشون دیو سیاهو مثل پدرم ،مثل مادرم، و مثل من از نزدیک لمس کرده باشن.ما دیو سیاهو با گوشت و پوست و خونمون لمس کردیم . ولااقل من تا ابد ازش متنفرم

اونایی که پدرمو با خودشون آوردن ،خیلی بودن ،اونقدر که تو خونمون جا نمیشدن ،حتی تو محلمون هم جا نمیشدن.

اما یواش یواش کم شدن.

روزهای بعد توخونمون جاشدن .

روز به روز کم شدن تو اطاق پدرم جا شدن.

تااینکه کنار تخت پدرم جا شدن .

و یه روز، دیگه نیومدن جز یه نفر(آسد رفیع) که همیشه اومد وشاید اصلا نرفت تا وقتی که من رفتم وبعدش پدرم رفت.

بگذریم این موضوع با مال خیلی وقت پیشه

اینکه پدرم پیشمون بود خوب بود .شاید به دلیل اینکه داروهای عجیب و غریب و گرون قیمت بهش تزریق میشد ،اکثر اوقات تو حال عادی نبود ؛اما لاقل میدونستی که  توی این خونه یه مرد بزرگ هست. که برای آرمانش همه چیزش رو داده.که اگه الان خودش نمیدونه توچه وضعیتیه اما من که میدونم چه کارهای بزرگی کرده.

سرفه های مداومش برام مثل یه موسیقی دلنواز بود.سرفه هایی که خیلی از اون کسهایی که آوردنش و دیگه نیومدن تو پچ پچ هاشون از هم میپرسیدن نکنه مسری باشه.

و من بی اهمیت به حرفهای درگوشی که رد و بدل میشد پی اوردن حوله بودم چون دیگه گاز استریل کفاف قی کردن چرک وخون پدرم ونمی داد.

خیلی خوب بود که هر کسی آرمانی داشته باشه که حتی به خاطر اون حاضر باشه جونش و هم بده اما چند نفر واقعا میتونن به این درجه برسن که دیگه هیچ چیزی بغیراز اون آرمان ، براشون در مسیر زندگی مهمتر نباشه.

من همون لحظه تصمیم گرفتم مثل پدرم زندگی کنم.

پدرم همونجور بود که میخواست. شاید چیزی که الان بود رو نمیخواست ،ولی اونطور که میخواست زندگی کرده بود.هیچ کس نمی تونست سرزنشش کنه و من هم نمیذاشتم کسی  پردم و سرزنش و قضاوت کنه .

 پدر من یه قهرمان بود که حالا از اون زندگی خداحافظی کرده بود.کم نیاورده بود.فقط دیگه نارنجی نبود،مثل  رنگ زندگی ما.

آره پدرم مرد بزرگی بود.

چون منو همونطور که بودم قبول کرد و منو به خاطر بودنم بخشید.هیچ وقت برای بودنم سرزنشم نکرد .میتونست برای این زندگی مثل بقیه ازم دوری کنه اما نکرد، حتی وقتی خیلی مریض بود،با چشمهاش باهام حرف میزد وبهم فهموند که من هم حق زندگی دارم . یکبار حتی خودش بهم فهموند که دیگه وقت رفتنه وباید از اون خونه برم .

کسی بهم چیزی نگفت خودم فهمیدم که باید برم .

یک بار هم وقتی به بلوغ رسیده بودم و از درد هایی که در ناحیه شکم و پشتم داشتم نمیخواستم که به مدرسه برم ؛ اما باز با چشماش بهم فهموند که دیگه به اندازه کافی رشد کردم و باید قوی باشم وزندگی کنم .و صورتش روبه سمت دیوار چرخوند در حالیکه اشک  گونه هاشو خیس کرده بود . پیشونی زمخت و پیرشو بوسیدم و گفتم چشم الان میرم.

و بالاخره یک شب بعد از اینکه من مجبور شدم برای همیشه برم ، دیگه هیچ وقت سرفه نمیکنه .چشمهاشو میبنده و همونطور بی صدا و بی ادعا  که به نبرد دیو میرفت ،همونطور رفت که رفت در نهایت سکوت و عمق شب

و من حتی فرصت اینو نداشتم که با تنها کسی که واقعا منو درک می کرد ولی نمیتونست بیان کنه خداحافظی کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها