محل تبلیغات شما

پاهایم ناتوان شده اند

آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند 

 سرد شده اند

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند

بازگشتن سخت بود

بسیار سخت

قدم هایم را کندتر کردم

بیشتر فکر کردم

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند

آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد

آن قدر غنی باشد

گوش دادم 

انگار روی سخنش دایما با من بود

و پاهایم هم چنان ناتوان

آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد

بدنم گرم شده بود

گرمتر

دیگر انگشتانم  سرد نبودند 

سرانگشتها بی حس نبودند

نه اینکه جانی تازه گرفته باشند

نه 

تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات دور از واقعیت 

کمی آرامم کرده بود

کمی راضی 

کمی داناتر

دانا به اینکه نمی شود گاهی

نمی شود ها 

ناممکن ها

ناتوانی ها 

را حتی اندکی به راحتی تصور کرد!


بیست و یکم بهمن نود و هفت.یازده و بیست.

معصوم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها