محل تبلیغات شما

636

گل پسر رو رسونده بودم مدرسه و داشتم بر می گشتم خونه که  دیدم یه پیرزن داره دولا دولا و با عصا از گوشه خیابون راه می ره. آروم رفتم کنارش تا سوارش کنم و برسونمش. یه پیرزن توپولی سفید بلوری بود با کلی چین و چروک و از تمامی وجناتش فرتوتی می بارید! شیشه رو دادم پایین و گفتم: مادرجون کجا می رین برسونمتون؟» وایستاد، نگاهی به من کرد و نفس نفس ن و با ته لهجه لری گفت: ممنون روله! می دانی؟ من خیلی ثروتمندم! قند دارم، چربی دارم. دکتر گفته هر روز باید راه برم. الانم دارم راه  می رم. ممنون!» بعد یه نگاه دقیقی به چهره ام کرد و پرسید: تو بچه داری روله؟!» گفتم: بله. دو تا!» با لبخند و لحن مهربونی گفت: ها! خدا حفظشون کنه. من نازام. بچه ندارم. خدا بچه هاتو برات نگه داره. عاقبت به خیر و سفید بخت بشی الهی!» و این قدر اینو از ته دل گفت که دلم رو گرم کرد و حالم رو خوش!  گفتم: ممنون مادر جان. برام دعا کن!» بعد هم خداحافظی کردیم و من لبخند بر لب رفتم به سمت خونه!


چند روز پیش هم بعد برداشتن خانوم کوچولو از مهد، رفته بودیم مسجد نزدیک مهد کودک که بعد نماز یه پیرزن ریزه میزه اومد جلوی من نشست و بعد قبول باشه گفتن، پرسید: دخترم شما یه دختری شبیه خودت تو آشنا و فامیلتون سراغ نداری به من معرفی کنی برای پسرم بریم خواستگاری؟!» جواب دادم: نه حاج خانم کسی رو سراغ ندارم.» یه نگاه حسرت باری بهم انداخت و گفت: آخه من خیلی از شما خوشم اومده! دوست دارم یه دختر مثل شما عروسم بشه!!!» 

خلاصه دیگه وقتی مطمئن شد من کسی رو ندارم بهش معرفی کنم، با کلی دعای خیر بلند شد و رفت!


یعنی من هر روز یه دونه از این پیرزن گوگولی ها ببینم کل روزم ساخته می شه!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها