خانهی جعفر در محاصرهی سیلاب است. فرشهای تازهای که خریده، لجنی شده و دیوارهای اتاق که به تازگی توسط گچکار ماهری سپیدکاری شده، خیس شدهاند. پدر از راه میرسد و میگوید: چرا غمبرک گرفتی؟ برو خدا را شکر کن که کسی را از دست ندادی. خودت سالم و زندهای، زن و بچهات هم. تو محلهی کریمآباد چند نفر مُردن در اثر سیل.
زله میآید و فرزند جعفر زیر آوار جان میدهد. بعد از چند روز، پدر نصیحتش میکند: باز خدا را شکر که همسرت زنده است، یه بچهی دیگه هم داری، حقوق بخور نمیری هم میگیری. خیلیها تو این زله همه کس و کارشون رو از دست دادن. یه کپَر هم ندارن شب زیرش بخوابن.
برای دوستش ضامن مانده و سند خانهاش در گرو بانک است. دوستش متواری است و بانک به زودی خانهی جعفر را مصادره میکند. پدر میگوید: باز خدا را شکر کن که سالمی. زندهای. هُرمز رو یادته؟ چند سال پیش تو کوچه ما خونه داشتند. تصادف کرده و قطع نخاع شده. یه سال پیش. تازه خبر شدم. برو شکر کن که تنت سالمه. بعد شعری از رودکی برایش میخواند:
زمانه، پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تا تو غم نخوری
بسا کسا! که به روز تو آرزومندست
جعفر، هر چه فکر میکند اشتباهی در منطق و استدلال پدر نمیبیند. اما نمیداند چرا بعد از شنیدن حرفهای پدر، احساس بدی پیدا میکند. اخیراً جایی نقل قولی از داستایوفسکی خوانده است: از کسانی که بدبختی دیگران را دیده و بر روزگار خود شکر میکنند حالم به هم میخورد»
جعفر پی راهی است که بتواند خود را با وضعیتهای سخت سازگار کند. اما دلش نمیخواهد با تأمل در نداشتههای دیگران به داشتههای خود پی ببرد. جعفر نمیخواهد آگاهی از مصیبت دیگران را دستمایهی احساس رضایت خود کند. اما چرا؟ ممکن است به این دلیل باشد که احساس میکند بنیآدم اعضای یکپیکرند»؟
درباره این سایت