از خواب پریدم،گوشیمو نگاه کردم و دیدم ساعت ۱۰:۴۸رو نشون میده.اولین کلاسم کی شروع میشد؟!۱۱!!یه چند ثانیه طول کشید تا ویندوزم بیاد بالا و متوجه بشم که راستی راستی خواب موندم.بعد یادم افتاد قرار بود مقنعهمو هم صبح اتو کنم!{وی در این سکانس چندبار بر سر خود کوبید}و همینطور برسر ن کارامو کردم و بدو بدو رفتم سوار تاکسی شدم.
-دانشگاه؟
+بیا دخترم.
-سلام.
+مگه دانشگاها باز شدن؟
-{به ساعت ۱۱:۰۸خیره بودندی}بله.
+ولی صبح هیچ خبری نبودا!
-استادای ما که میان!!
+بیا دخترم.{دو قدم بیشتر نرفته بود که نگه داشت!!!}
-{با چشمان وحشتزده}آقا دانشگاه گفتم!
+وای ببخشید دخترم فکر کردم این اون خیابونه!آدم که بزرگ میشه اصلا هوش و حواس براش نمیمونه با اینهمه فکری که توی سرشه.سعی کن هیچوقت بزرگ نشی!!.گرچه شدنی هم نیست.
-{من همین الانشم بزرگم-_-}
درباره این سایت