محل تبلیغات شما

ساعت دو و نیم کنارِ بانک از تاکسی پیاده شدم و پیچیدم توی کوچه مادر شوهر اینها ، به خانه شان که رسیدم ترسیدم زنگ در را بزنم و پدر شوهر و برادر شوهر غرقِ خواب را شاکی کنم ، یکی دو ضربه به پنجره آشپزخانه شان زدم.خواهر شوهر آمد دمِ در.

پا توی خانه گذاشته و نگذاشته حبه با گریه گفت: من نمیام! خودت تنها برو! اصلا هم دوستت ندارم! 

روزهای قبل گریه می کرد و می گفت نمی آیم ، به هزار ترفند می آوردمش ، بار اولی بود که جلوی بقیه می گفت: دوستت ندارم! خودت تنها برو! می خوام پیش مامانی بمونم.

می دانم بچه است ، می دانم نباید حرفهای بچه ها را جدی گرفت اما.

باید مادر بوده باشی تا حس و حال من را وقتی که این حرفها را می شنیدم بفهمی.بگذریم.


الان؟ کنار بخاری خوابیده و همین که کنارم هست و کنارش هستم حالم را خوب می کند.

آمدم آشپزخانه که برای شام آبگوشت بار بگذارم ، بعد بروم پیشش دراز بکشم ، چند صفحه ای کلیدر بخوانم و بخوابم.باشد که وقتی از خواب بلند میشوم حس های بد خودشان را گم و گور کرده باشند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها