محل تبلیغات شما

Sirwe kavian

روزی شیوانا در حیاط مدرسه مشغول رسیدگی به باغچه بود که  زنی مسن برای دیدنش آمد ،زن وقتی شیوانا را دید گفت :مدتی است دخترم ازدواج کرده و هر بار که به خانه آنها می روم می بینم که شوهرش حرفهایی در قالب شوخی و مزاح به دخترم می گوید ،من این حرفها را توهین تلقی میکنم و به دخترم گوشزد میکنم که نگذار شوهرت با تو چنین شوخی هایی بکند ،بیا به خانه پدرت برگرد و او را رها کن ،اما گوش دخترم به این حرفها بدهکار نیست و میگوید شوهرم را بسیار دوست دارم ، نگرانم که نکند از ترس شوهرش حرف نمیزند ،نمی دانم چه کنم که دخترم او را ترک کند و پیش ما برگردد .

شیوانا گفت فردا دخترت را همراه خودت به اینجا بیار .

صبح روز بعد زن همراه دخترش نزد شیوانا برگشتند دختر بسیار سرحال و شاداب بنظر می رسید .

شیوانا از او پرسید طبق گفته های مادرت ،شوهرت با حرفهایش  اذیتت می کند،چرا تحمل میکنی و پیش خانواده ات بر نمی گردی ؟

دختر جواب داد :من از بودن کنار شوهرم بسیار خوشحالم شاید مادرم که ظاهر زندگی و حرفهای ما را میبیند فکر کند شوهرم با حرفهایش مرا اذیت می کند ،اما من میدانم که شوهرم از روی عشق و محبت حرفهایش را اینگونه میزند تا با من شوخی کند .من تک تک حرفهایش را حس،میکنم و از آن عشق میگیرم اما مادرم از فهمیدن و حس کردن این حرفها عاجز است .

از شما میخواهم که مادرم را مجاب کنید تا دیگر نگران من نباشد .

شیوانا رو به زن کرد و گفت :دخترت با شوهرش خوشبخت است او را بحال خود بگذار و در زندگیش دخالت نکن,چیزی که دخترت میفهمه محاله تو بتونی مثل او بفهمی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها